راوی

برای امروز هیچ قصد مناسبتی نوشتن نداشتم، اما یک آدم خوب و مهربانی پیام کوتاه تلفنی فرستاد که از این تقارن دوشنبه و نوبت من با بیستم فروردین و سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی انتظار دارد! سید شهیدان اهل قلم؛ هم‌او که این‌جا را به نام او علم کرده‌ایم و تو می‌دانی که علم خمینی بر زمین نمی‌ماند؛ مگر ما مرده‌ایم؟
بعد هم که به مسنجر وصل شدم آف‌لاین‌هایی با هم‌این مضمون آمد از کسان دیگر. این شد که امروز راوی برای راوی است و العهدة علی الراوی...

۱۸ نظر ۲۰ فروردين ۸۶ ، ۱۴:۵۷
مجید عزیزی

یکم: عید در عیدتان مبارک. راوی مقرر است دوشنبه به دوشنبه به روز شود در سال جدید. این قراری است که من و حسین گذاشته‌ایم با هم. نوبت به نوبت. ان‌شالله.
دُیُّم: بعد از پلمپ مجله‌ی موازی و صفحه‌ی حقیر در یومیه‌ی جام‌جم به ید عمّال دولتی، دست به قلم نبردم برای نوشتن به غیر راوی. در روایت قبلی قول کردم که فعّال شوم. به همین حیث مطلبی قلمی کردم از جهت مطبوعه‌‌‌‌ی "خانه به خانه" که محمدرضا دوست محمدی عزیز آن را مصور کرده و به مناسبت نوروز باستانی در شهرداری طهران به زیور طبع آراسته شده و نسخه‌ای از آن نیز در "اخبار کتاب" درج گردید، به لطف برادر حدادی. البت که رفیق شفیق ما خوش‌تبعی نموده در گزیدن اسم مستعار من: مجید ذوالحنانه! "یک برنامه روزانه برای 13روز بی‌برنامه" را به جمعیت مریدان و محبان که چندی در پی اعتصاب کتابت این‌جانب ناله‌ی هجر و شور شوق سر داده بودند، عرضه می‌کنم با کمی تاخیر؛ امید دارم به فضل‌ ایشان که مرا از اِن قُلت‌های خویش محروم ندارند.
سِیُّم: پانزده سال پیش در سنه‌ی هزار و سیصد و هفتاد و یک خورشیدی به ماه مهر، سیدی مرتضی نام به شهرت آوینی، مقاله‌ای نوشت در سوره،‌ اندر مقوله‌ی ایران و آمریکا و شورای امنیت و دیپلماسی که بخش مورد نظر من از آن مشخصن در ذیل می‌آید:

۱۰ نظر ۰۶ فروردين ۸۶ ، ۰۱:۰۹
مجید عزیزی

در بحبوبه‌ی جنگ سی و سه روزه‌ی لبنان و اسرائیل که جوانان حزب‌الله‌ای ایران! انگشت به دهان مانده بودند که چه کار کنند و چه‌طور به شیعیان لبنان کمک کنند، در زیر زمین یک ساختمان کوچک واقع در چهارراه کالج (تقاطع حافظ و انقلاب) جلسه‌ای برگزار شد که در آن آدم معروف‌های جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی دور هم جمع شده بودند تا راه‌کارهای کمک به مردم لبنان را بررسی کنند.
شرکت کنندگان در این جلسه، آن‌ها را که من می‌شناختم این‌ها بودند: سردار سعید قاسمی ، دکتر رامین (نظریه پرداز هلوکاست)، مسعود ده‌نمکی (نویسنده و کارگردان)، وحید جلیلی (سردبیر نشریه سوره)، مسعود شجایی طباطبایی (رئیس خانه کاریکاتور ایران)، سلیم غفوری (مستندساز)، نادر بکایی (عکاس) و چند نفر دیگر. حاج سعید تلفنی من را هم دعوت کرده بود که بروم. این‌که حضور من با وجود این همه آدم حسابی به چه درد می‌خورد را نمی‌دانم. اما آن جلسه نکته‌ی جالبی داشت که امروز و در این موقعیت به کار می‌آید.

۱۷ نظر ۱۷ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۲۲
مجید عزیزی

به نام خدای مهربون.
دوستان سلام!
نیم‌روز جمعه‌تون به خیر.
حال و احوال‌تون که خوبه؟
خب خدا رو شکر.
پس می‌ریم سراغ قصه‌ی ظهر جمعه‌ی امروز.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربونِ اول قصه، هیش‌کی نبود. یعنی بودها، اما نبود!*
یه پسری بود، اسم‌ش مجید عزیزی بود. این مجید عزیزی یه سایتی تو اینترنت درست کرده بود، اسم‌ش راوی بود. این راوی خیلی خوشگل بود؛ نوشتن توش هم خیلی مشکل بود. اگه گفتی چرا؟ آها! حالا می‌گمت چرا....
راویان شیرین سخن و طوطیان شکرشکن، چنین روایت کرده‌اند که؛ پسره‌ی داستان ما با صد و شصت سانت و خورده‌ای قد و پنجاه کیلو و خورده‌ای وزن و بیست و سه سال و خورده‌ای سن، یه خورده‌ای مشکل داشت. مشکل‌ش هم این بود که مشکلی نداشت! آ باریکلا! به قول شاعر: "مرد را دردی اگر باشد خوش است ... درد بی دردی علاج‌ش آتش است" اما مجید عزیزی که دودی نبود، برای هم‌این هم آتیش نداشت. اما تا دلت بخواد ریش داشت. اما ریش که علاج درد بی دردی نبود. پس چی بود؟ زیر این گنبد کبود، هیچ درمونی برای این درد بی درمون نبود. پسره‌ی قصه‌ی ما هر چی از خدا خواسته بود و نخواسته بود، یا از اول داشت یا بعدش گرفته بود. خیال‌ش هم به هیچ کدوم از این بود و نبودا نبود. این بود که قضیه یه کمی پیچیده بود....

۲۰ نظر ۱۱ اسفند ۸۵ ، ۱۵:۰۳
مجید عزیزی
به نام خدای مهربان
- اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعوُن
- یک اتفاق خیلی ساده افتاده است: من و دوستانم رفته بودیم شمال. لوله بخاری توی اتاق نشتی گاز داشت و ما وقتی خوابیدیم دیگر بلند نشدیم. یعنی تقریبا مُردیم. به هم‌این سادگی، به هم‌این خوش‌مزگی!
- ما پنج نفر بودیم. من و علی نعمت،محمد امین احمدزاده،علیرضا مقیمی و حاج آقای قدیم که اگر روی لینکشان کلیک کنید می‌بینید که هر کدام از این ماجرا در وبلاگ‌هایشان چیزی نوشته‌اند.
- این‌که می‌گویم تقریبا مُردیم برای این است که ما ظاهرا نجات پیدا کردیم. اما طبق گفته پزشک‌ها، نهایتا اگر خیلی عمر کنیم، تا هفت سال دیگر زنده می‌مانیم.
+ لینک تائیدی از ایسنا: به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران، بر اساس این پژوهش‌ها بیمارانی که به دلیل مسمومیت ناشی از منواکسید کربن در بیمارستان بستری می‌شوند خطر مرگ آنها ظرف 7 سال پس از مسمومیت به ویژه در اثر ابتلا به بیماری‌های قلبی...
۳۵ نظر ۲۵ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۵
مجید عزیزی

هم‌این چند وقت پیش، مرداد امسال، یک جای خوب!
حسین غفاری که از چهره‌اش پیداست. دلتنگ هم‌سر است. حالا هم برای هم‌این سرش شلوغ است. شما باشید اولین روزهای خوش بعد از عروسی را صرف روایت راوی می‌کنید؟ عکسش را منتشر کردم لجش بگیرد، بل‌که چیزی بنویسد.

۱۹ نظر ۲۰ آذر ۸۵ ، ۲۲:۳۶
مجید عزیزی

در راستای عکس و مطلب اخیر...

دل من گرفت از این شهر... در این حصار بشکن!
غروب غربت این شهر عجیب سنگین است ها! بد! بکنّیم ازش؟ بزنیم بیرون حاجی؟ یا علی مددی...

۱۶ نظر ۱۳ آذر ۸۵ ، ۰۰:۰۰
مجید عزیزی
به نام خدای مهربان
سلام
- روزگار غریبی است. خیلی غریب. اتفاقات آن قدر عجیب و غریب و تند تند می‌افتند که گاهی فکر می‌کنم مثل نیکول کیدمن در فیلم "دیگران" مرده‌ام، ولی گرمم و خودم حالی‌ام نیست! حالی‌ام نیست؟
- حنانه چهل روزه شده است. از من توقع نداشته باشید این‌جا چیزی از او بنویسم؛ چون که احتمالا هیچی نمی‌فهمید. چون که خودم هم هنوز باورم نشده است این خوب را. پس ما را رها کنید در این حال باحال بی‌حساب! چه باحال! نقطه!
- حسین غفاری، راوی دیگر این‌جا، دی‌شب بالاخره عروسی کرد و به ما خندید و رفت! بهترین عروسی‌ای که تا به حال رفته‌ام یقیینا به نام او ثبت است. عروسی خوبان، مبارک بود! قبطه!
۱۸ نظر ۱۰ آذر ۸۵ ، ۰۰:۵۵
مجید عزیزی

فقط از شرقی‌ترین نقطه‌های تهران می‌شود و (می توانیم!) از این عکس‌ها گرفت. ضمنا این طور که پیداست برج میلاد کماکان از راست قامتان تاریخ است.

تهران شب از تو دور است، تهران همیشه نور است، تهران و کوچه‌هایش یاد آور غرور است آیا؟ خودش را، غروبش را، دوستش دارید یا نه؟

۴۶ نظر ۲۲ آبان ۸۵ ، ۲۳:۳۳
مجید عزیزی

تهران نو. عصر یکی از آخرین روزهای ماه مبارک رمضان. بارندگی چند روز پیش تهران، ملت را وادار کرد با زبان روزه از دیوار راست بالا بروند. البته حضور بانوان در صحنه، این بار هم از رجال پررنگ‌تر است.

۸ نظر ۰۸ آبان ۸۵ ، ۱۷:۱۲
مجید عزیزی