راوی

موقعیت: یک نیمه شب زمستانی، فرودگاه بین المللی مهرآباد، قسمت پروازهای حجاج. یکی چشم انتظار آمدن دوستش بود از خانه خدا. دیدم انتظار درچشمهایش موج می زند گفتم شما هم ببینید که منتظر باید انتظار درچشمهایش موج بزند تا اگر منتظر کسی هستید... آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا کارش رو جلو بنداز! خیلی ها منتظرند...

۳۵ نظر ۰۶ شهریور ۸۴ ، ۱۰:۰۹
مجید عزیزی

موقعیت: جنگلهای سرخه حصار تهران. عکسبرداری «ماکرو» از یک مورچه در حال خوردن تکه ی خرما. به اجزای بدنش نگاه کنید که به یک مو بند است! اما با همین بدن قویترین موجود دنیاست چون که می تواند ده برابر وزن خودش را حمل کند! زیباست نه؟ «پس به کدامین دلیل پروردگار خود را تکذیب می کنید»

۱۱ نظر ۰۵ شهریور ۸۴ ، ۲۳:۲۲
مجید عزیزی

احمدی نژاد از بچگی خاکی و مردمی بوده است. همانطور که در عکس می بینید او در حالی که بر جای محکمی تکیه کرده است! با نگاهی مصمم و پر امید به آینده می نگرد و زیر لب می گوید: می شود و می توانیم! البته این کودک را به لحاظ شباهتهای ظاهری با رئیس جمهر محترم اشتباه نکنید! این عکس را ماه گذشته در روستای طرقبه مشهد (زادگاه دکتر قالیباف!) گرفته ام و نمی تواند رئیس جمهور فعلی باشد! البته شاید بعدا بشود! کودک نامش حسن احمدی نژاد است و با خانواده اش از باغ یکی از اهالی نگهداری می کند!

۳۹ نظر ۰۳ شهریور ۸۴ ، ۲۳:۲۲
مجید عزیزی

موقعیت: ظهر یک روز بهاری. از همانجا که نشسته بودم، بدون جابه جایی و حتی تنظیم شاتر و دیافراگم و یا تغییر زوم لحظاتی از زنگ های بیکاری دانشجویان دانشگاه آزاد رودهن را به سرعت شکار کردم. همین! ضمنا متذکر می شوم که این عکس ها در عین حال که رئال است کاملا انتزاعی (مفهومی) است. سعی ام بر این بوده که با تنظیمات فوکوسینگ دوربین (چهره ها فلو و المانها فوکوس) چهره کسی به وضوح مشخص نباشه و مفهوم عکس رو تحت الشعاع قرار نده. ضمنا به همین خاطر فقط چند عکس از این مجموعه که اسمش رو گذاشتم (کلاه) رو اینجا منتشر می کنم.

۳۵ نظر ۰۱ شهریور ۸۴ ، ۲۲:۳۵
مجید عزیزی

کوچک‌تر که بودیم یک روزمان یک‌سال بود انگار، تمام نمی‌شد! تا سر کوچه که می‌رفتیم احساس غربت می‌کردیم و دلمان برای خانه تنگ. سر میز پدر رفتن جرات می‌خواست و هر‌چه مربوط بود به او عجیب. همه بزرگترها اینجور بودند انگار، عجیب و دست‌نیافتنی. نگران بودیم. که یعنی من هم بعدا می‌توانم؟ و اگر نتوانم...

۱۰ نظر ۳۱ مرداد ۸۴ ، ۰۵:۳۷
مجید عزیزی

ادامه از گزارش شماره 1...

بعد از سخنرانی حجة الاسلام نقویان، هرکس به کار خودش مشغول می شود. یکی قرآن می خواند دیگری دعا. بعضی درس می خوانند. عده ای خوابیده اند و چند نفر گوشه ای از مسجد «گل یا پوچ» بازی می کنند! دنبال یک نفر می گردم که سوژه گزارشم شود. به سراغ هرکدام می روم یک سوژه تمام عیاراست. یکی دانشجوی ممتاز و مدال آور المپیاد خارج از کشور است، مصاحبه نمی کند. دیگری دانشجوی رودهن است، می گوید: من تا حالا اصلا نمازم را هم درست و حسابی نخوانده ام، آخه چی بگم در مورد اعتکاف! چند نفر از شهرستان آمده اند. می پرسم: از کجا؟ می گویند: قم. می پرسم: چرا اینجا؟ می گویند: اینجا چیز دیگری است! می خواهم در مورد اعتکاف صحبت کند، می خندد: «داداش ما بچه این محل نیستیم، بی خیال ما شو!»

۷ نظر ۲۹ مرداد ۸۴ ، ۰۰:۵۰
مجید عزیزی

40 عکس از اعتکاف مسجد دانشگاه تهران اولین گزارش تصویری راوی است که می بینید. ضمنا چون من به قصد عکاسی نرفته بودم، فقط در حاشیه چند متری محلی که نشسته بودم زوایا را اتخاب کردم و مثل خبرنگاران دیگر رسانه ها دور مسجد نگشتم، چون جای راه رفتن ساده هم نبود و قصد من هم این نبود و همانطور که گفتم اصل مراسمات باحال اعتکاف عکاسی نشده است و آنچه در این دو گزارش تصویری می بینید فقط گوشه هایی از این مراسم با حال است!

۱۳ نظر ۲۹ مرداد ۸۴ ، ۰۰:۲۰
مجید عزیزی

ایران! احساس غرور، سربلندی، افتخار، حماسه، زیبایی و هزار حس زیبای دیگر... ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم، جان من فدای خاک پاک میهنم. (علم خمینی بر زمین نمی افتد، مگر ما مرده ایم - سید مرتضی آوینی)
عکس: اسفند83- تاسوعای حسینی- دهلاویه- مقتل شهید چمران

۴ نظر ۲۷ مرداد ۸۴ ، ۱۵:۳۲
مجید عزیزی

حرم مطهر امام رضا (ع)، سال گذشته دقیقا همین موقع، دوربین آماتوری کوچک (امانتی دوستم بود) که از بازرسی بدنی به راحتی رد شد، یک نگاه مضطرب از خادمین حرم و یک عکس زیبا که چون من تقریبا هیچی از عکاسی نمی دونستم میشه گفت شانسی به این خوبی شد و درواقع من هیچ کاره بودم. برکت و تقدس و عشق امام رضا باعث شد تا این تصویر رو به عنوان اولین عکس فتوبلاگ، از بین دوست داشتنی ترین عکسهام (از نظر خودم) انتخاب کنم. نظرتون رو بگید. به خصوص در مورد دو رنگ طلایی و مشکی که همه عکس رو تشکیل میدن و ربطش با موضوع عکس.

۴۵ نظر ۲۶ مرداد ۸۴ ، ۰۵:۴۲
مجید عزیزی

به نام خدا. تقریبا یک سال است که نمی دانم اولین یادداشت وبلاگ تازه ام را چگونه آغاز کنم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که برای اینکه بیش از این کار امروز به فردا نیافتد، هیچ ترتیبی و آدابی نجویم و....

۵ نظر ۲۱ مرداد ۸۴ ، ۰۹:۴۳
مجید عزیزی