راوی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۸۵ ثبت شده است

در بحبوبه‌ی جنگ سی و سه روزه‌ی لبنان و اسرائیل که جوانان حزب‌الله‌ای ایران! انگشت به دهان مانده بودند که چه کار کنند و چه‌طور به شیعیان لبنان کمک کنند، در زیر زمین یک ساختمان کوچک واقع در چهارراه کالج (تقاطع حافظ و انقلاب) جلسه‌ای برگزار شد که در آن آدم معروف‌های جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی دور هم جمع شده بودند تا راه‌کارهای کمک به مردم لبنان را بررسی کنند.
شرکت کنندگان در این جلسه، آن‌ها را که من می‌شناختم این‌ها بودند: سردار سعید قاسمی ، دکتر رامین (نظریه پرداز هلوکاست)، مسعود ده‌نمکی (نویسنده و کارگردان)، وحید جلیلی (سردبیر نشریه سوره)، مسعود شجایی طباطبایی (رئیس خانه کاریکاتور ایران)، سلیم غفوری (مستندساز)، نادر بکایی (عکاس) و چند نفر دیگر. حاج سعید تلفنی من را هم دعوت کرده بود که بروم. این‌که حضور من با وجود این همه آدم حسابی به چه درد می‌خورد را نمی‌دانم. اما آن جلسه نکته‌ی جالبی داشت که امروز و در این موقعیت به کار می‌آید.

۱۷ نظر ۱۷ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۲۲
مجید عزیزی

به نام خدای مهربون.
دوستان سلام!
نیم‌روز جمعه‌تون به خیر.
حال و احوال‌تون که خوبه؟
خب خدا رو شکر.
پس می‌ریم سراغ قصه‌ی ظهر جمعه‌ی امروز.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربونِ اول قصه، هیش‌کی نبود. یعنی بودها، اما نبود!*
یه پسری بود، اسم‌ش مجید عزیزی بود. این مجید عزیزی یه سایتی تو اینترنت درست کرده بود، اسم‌ش راوی بود. این راوی خیلی خوشگل بود؛ نوشتن توش هم خیلی مشکل بود. اگه گفتی چرا؟ آها! حالا می‌گمت چرا....
راویان شیرین سخن و طوطیان شکرشکن، چنین روایت کرده‌اند که؛ پسره‌ی داستان ما با صد و شصت سانت و خورده‌ای قد و پنجاه کیلو و خورده‌ای وزن و بیست و سه سال و خورده‌ای سن، یه خورده‌ای مشکل داشت. مشکل‌ش هم این بود که مشکلی نداشت! آ باریکلا! به قول شاعر: "مرد را دردی اگر باشد خوش است ... درد بی دردی علاج‌ش آتش است" اما مجید عزیزی که دودی نبود، برای هم‌این هم آتیش نداشت. اما تا دلت بخواد ریش داشت. اما ریش که علاج درد بی دردی نبود. پس چی بود؟ زیر این گنبد کبود، هیچ درمونی برای این درد بی درمون نبود. پسره‌ی قصه‌ی ما هر چی از خدا خواسته بود و نخواسته بود، یا از اول داشت یا بعدش گرفته بود. خیال‌ش هم به هیچ کدوم از این بود و نبودا نبود. این بود که قضیه یه کمی پیچیده بود....

۲۰ نظر ۱۱ اسفند ۸۵ ، ۱۵:۰۳
مجید عزیزی