راوی

جای شما خالی

چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۸۷، ۰۳:۲۴ ق.ظ
بسم رب الکعبه
سلام. برای کسی که ماه هاست چیز در خوری جز در برگه های امتحانی و فیش های تحقیقاتی ننوشته، خوب سخت است عین آدم وبلاگ بنویسد. اما چون مجبور است همین طور غیر آدمی زادی بنویسد، پس شما لطف کنید و عین آدم بخوانید:
من مجید عزیزی هستم و در این که هستم شکی نیست.
به خدا که اگر اتفاقات زندگی ام در زمان وبلاگ ننوشتن تبدیل به رمان شود، چیزی کم عجیب و غریب تر از "بی وتن" رضای امیرخانی نیست. هم آن که حسین عزیز در مطلبی مورد نقد و نوازش قرار داد که همه اش حرف دل من بود. و البته همه ی حرف دل من نبود که من اگر بودم بیشتر می نواختم امیر خانی را، کما این که حسین عزیز به جا نواخت سید مهدی شجاعی را، که با شاه کار جدیدش، در ترازی بالاتر ما را ناامید کرد. و صد البته نثر آتشین و پر جرات و حرارت او در مذمت رمان اخیر این نویسنده ی خوش تیپ ارزشی، ما را بسیار خوش آمد. از هر دو جهت! بگذریم که نیت نوشتن یک باره و بی پروای من در این نیمه شب رجب چیزی جز این معقولات بود.
جای شما خالی داشتیم کم کم با علی آقا رفیق شفیق و مدل 83مان خداحافظی می کردیم که بالاخره در راه بازگشت از دبیرستان به دفتر کار موتوری دیگر ما را زمین زد و دندان هایمان را ریخت توی دهانمان و کف خیابان. از آن جا که دیوانه گی صفت برازنده ی ماست بالافاصله پس از تعمیر دهان و دندان، امیر علی را خریدیم که باز جای شما خالی خوش مرکبی است و عجیب سواری می دهد.
جای شما خالی برای اولین بار رفتم یزد. شهر خاک و خدا. چقدر آشنا بود و دوستش داشتم. یقین دارم اگر آن جا متولد شده بودم و زندگی کرده بودم حالا چیزی جز این که هستم بودم. شاید عارفی، فیلسوفی، دانشمند علوم انسانی ای، چیزی فرای این ها. شاید هم پیام بر بودم. اما همین حسین که مرا به یزد برد و در نوشته ای آدم خطاب کرد نمی داند که به جای همه این ها من چیزی فروتر شدم. شدم مجید عزیزی که فقط خدا می تواند ببخشد و بیامرزدش از بس که بد است. بد ها! بد... از حسین ممنونم که دوشنبه ی هر ماه می نویسد و یک تنه راوی را زنده نگه داشته. هرچند به قول خودش "به گمانم جای مجید اگر من این اندازه بهانه برای ننوشتن می‌داشتم، حتماً دریاره اش می نوشتم! اما مجید ننوشت که ننوشت" حالا که دارم می نویسم برادر! هر چند فقط آن ها که در لحظه یادم می آید و هرچند بدون ترتیب زمانی اتفاقات و هرچند سر در گم و هر چند پالپ فیکشنی و چرند و پرند!
جای شما خالی دیشب عروسی حمید برادر کوچک ترم بود و خدا همه جوان های دم بخت را زودتر خوش بخت کند، بگو ان شالله! خود همین یک قلم برای نوشتن رمان و نیز اثبات قسمت و حکمت خداوندی کفایت می کند.
جای شما خالی امروز داریم می رویم حج عمره دانشجویی. بگو قبول باشد! بلکه خدا به حرمت نَفَس شما آن جا ما را تحویل بگیرد. حلال هم بکنید جای دوری نمی رود. بالاخره روزگاری این وبلاگستان و فضای مجازی رونقی داشت و با هم نان و نمکی خورده ایم ما!
جای شما خالی بلافاصله بعد از سفر مدینه و مکه عازم بشاگرد هستم. پس فعلن دیگر مرا این دور و برها نخواهید دید.
راستی جای شما خالی نوروز امسال همان طور که حسین عزیز قلمی کرد جهادی میغان بودیم. رضوان الله علینا و علیکم و علیهم!
جای شما خالی یک نمونه کوچک از مستندمان به فستیوال بین المللی فیلم جم (جوانه های مقاومت) راه یافت و مستند 12 قسمتی "جنگ به شیوه ای آمریکایی" ان شالله قبل از هر گونه حمله احتمالی و یا اجمالی به هر گونه ایران اکران خواهد شد.
جای شما خالی اولین سال معلمی ما به پایان رسید. امتحان گرفتم و نمره ها را دادم و خلاص! معلمی تجربه ای عجیب،سخت، شیرین و فراموش نشدنی بود.
جای شما خالی حنانه زبان باز کرده و شیرین زبانی می کند. یک سال و نه ماه و هشت کیلو و ششصد گرم. شده همه ی زندگی من. حتی پفکش را هم با زحمت از وسط نصف می کند و نصفش را در دهان من فرو می کند. خواهرِ برادر! و دخترِ مادر، که همین قابلیت مادر بودن به تنهایی کافی است اگر کسی آرزو کند کاش خدا او را دختر می آفرید!
خدایا چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود. ببخشید که شب رفتن شتابان و دست پاچه و یک سره و بدون وسواس  مریض گونه و همیشگی ام می نویسم. فکر می کنم باید به جای این ها وصیت نامه ام را از نو می نوشتم؛ اما حالا که شد همین حدیث نفس گزارش وار بی خاصیت از خودم و مایتعلق اش! هم آن اول هم گفتم که مجید عزیزی هستم! و هرکه مرا میشناخت در جواب اصرار دوست مهربانی چون حسین برای نوشتن "چیزی"، جز این ملقمه ی ازخودمتشکرانه انتظار دیگری نبایستی می داشت. برایم دعا کنید تا مثل حسین آدم شوم. لطفن. من هم نائب الزیاره ام ان شالله.
جای شما خالی صد فیلم خوب دیده ام.
جای شما خالی صد کتاب خوب خوانده ام.
جای شما خالی صد موسیقی خوب گوش کرده ام.
جای شما خالی صد دوست خوب دارم. خوب ها! یکی اش را به زور پیدا کنی بکشی خودت را. تو حسین شریف می فهمی یعنی چه؟ حامد؟ مصطفی؟ اون یکی مصطفی؟ صمد؟ سجاد؟ رضا؟ امیر؟ ابراهیم؟ جواد؟ آرش؟ رضا؟ مهدی؟ محمود؟ مسعود؟ میلاد؟ بهمن؟ نیما؟ امید؟ روح الله؟ سعید؟ فرهاد؟ سبحان؟ یاسر؟ محسن؟ احمد؟ محمد؟ علی؟ حسن؟ حسین؟ اوه! خیلی اند! وقتی این همه آدم خوب توی دنیا هست، تو چرا غمگینی؟
جای شما خالی زندگی ام شده است عین هلو. مثل یک خواب شیرین. که مدام می ترسم ناگاه از آن بیدارم کنند.
شما باشی وقتی و انگیزه ای برای وبلاگ نوشتن می ماند برایت؟
وقتی هم اگر بماند صرف گریه می شود دیگر. گریه به دردهای ناگفتنی. چه بگویم؟ گفتم که ناگفتی. و تو خود بهتر ازمن این همه را می دانی ای عزیز!
آسمان سر جایش هست و زمین هم و ما هم بر زمین. و این شاید تنها نکته ی ناجور ماجرا باشد...
۸۷/۰۴/۱۹
مجید عزیزی

نظرات  (۱۱)

۱۳ شهریور ۸۷ ، ۱۲:۳۶ جواد شفیعی ثابت-گیلانی
مجید عزیز سلام
برای اولین باره به وبت سر میزنم
سید چطور است
ویرانه ویرانه ام
بعد از سفر و بازگشت از ان اماکن مقدسه که مشترک با هم بودیم
ویرانه تر شدم
گناه ها همه هجوم اورده
پای چوبه دار روزمرگی پرسه میزنم
کی میکشند زیر پایم را و خلاص شوم
خدا میداند
از سر دلتنگی به سراغت آمدم
مجید جان دوست داشتم در این ماه مبارک مدینه و مکه می بودم
خسته ام مفرت!!!
به سید عزیز که چند بار به همراهش زنگ زدم اما در دسترس نبود سلام حتمی مرا برسان!!!
سلام حتمی چیست خود هم نمی دانم!!
دوست دارم-باور کن
ان للانسان الا ما سعی !
سعیکم مشکور !
فکر کنم برگشته باشی حاج مجید عزیزی زیارت قبول انشاالله سفر کربلا یا حق
۲۹ تیر ۸۷ ، ۱۹:۵۳ زینب محمدزاده
سلام
مثل همیشه خوب نوشتین و بر دل نشست
زندگیتون همیشه مثل هلو باشه مثل یک خواب شیرین مثل هر چیز خوبی که توی این دنیا هست
سلام.
بگذار الآن بگویم که احتمالا رفته‌ای...
از روزی که گفتی می‌خواهی بروی دلم برات تنگ شد. انگار قرار نیست برگردی...
دعات کنم؟
بگم بری برنگردی؟
چند روز قبل از آنکه اسمت را نوشت در دلم تشکر کردم.
حق یارت عزیز
۲۰ تیر ۸۷ ، ۰۱:۳۶ محمد مهدی نادری
سلام آقا مجید عزیز. ما را از دعای خیر فراموش نکن .
اول حمید خان :
از طرف من به حمید تبریک بگو امید وارم به پای هم پیر بشن
دوم خان دایی که فکر کنم من رو دیگه نمیشناسه :
زیارت قبول امید وارم سفر کربلا قسمت بشه
سوم خودت :
حاج آقا زیارت قبول یحتمل وقتی برگردی این رو میخونی یا شاید هم اونجا بخونی به هر حال خوشحال شدم امید وارم به سلامت بری به سلامتی برگردی جای ولیمه هم بشین یک دفعه درت حسابی بنویس دلم تنگ شده برای نوشته هات .
بسم الله
شیطان با شش هزار سال عبادت، عاقبتش آن طور شد، آیا ما می توانیم به خود مغرور شویم؟! به خدا پناه می بریم....ایت الله بهجت حفظه الله
آقا مارو یادت نره هر چند محاله یادت بمونه داداش بین این همه دوست که ما .... متن بالا رو هم یکی از دوستان برای ما فرستاده بود ما هم همین جوری نوشتیم انیجا مثلا ما بقی کارمون داداش التماس دعا
فالله خیر حافا و هو ارحم الراحمین
انشاءلله که با سعی مشکور برگردی
میگم مجید! گربه های مکه و مدینه رو که دیدی یاد ما هم بیفت و برامون دعا کن:D !
سفر به خیر مسافر....
روح‌تان شاد !
خدا رحمت کناد کسی را که گفت: مجید ما دلش یه دریاست!!
به سلامتی بری و به سلامتی هم برگردی و بیای واسه ما تعریف کنی و دل ما رو بسوزونی!!
مواظب خودت و حنانه و حمید و امیر علی باش!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی