راوی

می‌میریم!

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۵ ق.ظ
به نام خدای مهربان
- اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعوُن
- یک اتفاق خیلی ساده افتاده است: من و دوستانم رفته بودیم شمال. لوله بخاری توی اتاق نشتی گاز داشت و ما وقتی خوابیدیم دیگر بلند نشدیم. یعنی تقریبا مُردیم. به هم‌این سادگی، به هم‌این خوش‌مزگی!
- ما پنج نفر بودیم. من و علی نعمت،محمد امین احمدزاده،علیرضا مقیمی و حاج آقای قدیم که اگر روی لینکشان کلیک کنید می‌بینید که هر کدام از این ماجرا در وبلاگ‌هایشان چیزی نوشته‌اند.
- این‌که می‌گویم تقریبا مُردیم برای این است که ما ظاهرا نجات پیدا کردیم. اما طبق گفته پزشک‌ها، نهایتا اگر خیلی عمر کنیم، تا هفت سال دیگر زنده می‌مانیم.
+ لینک تائیدی از ایسنا: به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران، بر اساس این پژوهش‌ها بیمارانی که به دلیل مسمومیت ناشی از منواکسید کربن در بیمارستان بستری می‌شوند خطر مرگ آنها ظرف 7 سال پس از مسمومیت به ویژه در اثر ابتلا به بیماری‌های قلبی...
- معمولا این‌جور مواقع می‌گویند؛ خوبی و بدی دیدید حلال کنید.
- با این حساب من اگر پسر خوبی باشم و چیپس و پفک نخورم و ورزش کنم و اگر خدا بخواهد می‌توانم اولین روز مدرسه رفتن حنانه را ببینم و بعد با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر می کنم. انشاءالله 
- کُلُّ مَن عَلَیهَا فَانٍ وَ یَبقَی وَجهُ رَبِّکَ ذُوالجَلَالِ وَالاِکرَامِ
- هرچی رو زمینه funیه! تموم میشه. اونی که می‌مونه فقط خودشه و خودش.
- برای رفقای خوبی که این مدت سراغ ما را می‌گرفتند و از به روز نشدن راوی شاکی بودند، توضیحات مفصل تصویری را تقدیم می‌کنم.
- گفتم راوی! این‌که آقای مهران مدیری شبکه سوم سیما را وبلاگ شخصی خودش کرده و هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند، به من هیچ مربوط نیست، اما غلط (به کسر غین) می‌کند اسم خودش را "راوی" گذاشته و به قول خودش از صنف راوی‌ها هم دفاع می‌کند. فکر می‌کند راوی‌ها چون زیاد تلویزیون نگاه نمی‌کنند، پس متوجه نمی‌شوند؟ خیر؛ به قول کاپیتان: خبرا میرسه برادر!
- این فیلم کوتاه دو دقیقه‌ای را ببینید. همین‌طوری برای خنده از صحنه حادثه فیلم گرفتم و دیشب برای خنده درستش کردم و برای خنده هم می‌گذارمش اینجا. قبلش هم از چند نفر آدم موجه نظر خواستم و شک‌م برطرف شد که مشکلی ندارد. امیدوارم کسی سوء برداشتی مبنی بر مسخره کردن چیزی نکندش. این چند صباح باقی‌مانده عمر را بگذارید با آرامش بگذرانیم، این حدیث نفس را بر ما نگیرید، آن دنیا خودمان می‌دانیم چه کار کنیم. فعلا این را ببینید تا ادامه توضیحات باشد روی عکس‌ها. مخلصیم.
*

یادتان است که گفته بودم باید از تهران بکّنم و بروم سفر؟ جور شد اول زمستانی با بچه‌ها برویم شمال. ویلای مصطفی‌اینا! من و امین و مصطفی یک روز زودتر با اتوبوس رفتیم و از عذاب جاده خسته رسیدیم به روستایی نزدیک شهر نور در استان مازندران. این‌جا خانه مصطفی‌اینا! است و این هم مصطفی است و این افکتهای روی عکس‌هم کار خود دوربین امین است که انگار رویش فتوشاپ نصب است، از بس که امکانات دارد. این مصطفی است. مصطفی یعنی برگزیده شده! حالا بعدا می‌گم چرا...

شما جای من باشید و بعد از چند سال رفته باشید شمال توی یک باغ که پر از پرتقال و نارنگی و نارنج و گل و بلبل است، چه کار می‌کردید؟ من که چشم‌ها و دستها و دهانم را تا انتها باز کردم و دیدم و گرفتم و نفس کشیدم.

 میرزا کوچک خان جنگلی جنگل ندیده، دارد در اطراف روستا می‌چرد و امین هم انگار که حیات وحش است، از آن ته با زوم 12برابر عکس می‌گیرد. زیر این درختان یک رودخانه بود پر از ماهی! حیف که چوب ماهی‌گیری‌مان قلاب نداشت.

 شما هم بلانسبت جای این گاو می‌بودید و ما را در آن هیبت در شالی‌زار می‌دیدید این‌طوری با تعجب نگاه می‌کردید دیگر! خداییش حیف نیست در تهران از این گاوهای قشنگ نیست؟

 فردا شب که علی و علیرضا و آقای قدیم آمدند مصادف بود با تولد امین. عمرن وقتی هدیه را باز می‌کرد و شمعها را فوت می‌کرد و کیک را می‌خورد فکر نمی‌کرد که روز فردای سالروز تولدش می‌میرد. شما فکر می‌کردید؟ شما فکرش را می‌کنید که امشب بمیرید؟ فکر کن...

 اینجا جنگل نور است. چله‌ی زمستان سبز بود و زیبا. یک جای بکر و دنج. البته ظواهر چند تن از درختان نشان می‌داد که چندی قبل سارقان غیرقانونی چوب با اره برقی به جان آن‌ها افتاده بودند و احتمالا با رسیدن ماموران فرار کرده بودند، چون درختان بریده شده سر جایشان افتاده بودند روی زمین...

امین و مصطفی دارند سن درخت را می‌شمرند. من که نشمرده گفتم 50،60 سال. فکر می‌کنید چند سالش بود؟ دقیقا 56 سال! حیف این نبوغ نبود با گاز خفه شود؟ درخت خیلی قشنگ است. زنده است. با آدم حرف می‌زند. چند بار بگویید درخت تا بفهمید چه می‌گویم. فقط مواظب باشید اسکیزوفرنیک نشوید.

 

آخیش! این‌جا آدم از هر چه داد دارد، داد بزند؛ هیچ کس شاکی نمی‌شود. مصطفی هم خوب عکس می‌گیردها!

اما آدم با غصه‌ی درختان قطع شده و آلودگی هوا و زیاد شدن گازهای گل‌خانه‌ای و گرم شدن زمین و این‌ها چه کند؟ آره جون خودم! ولی در بغل درخت نشستن لذتی هست که در انتقام نیست... البته اگر این دوربین‌های مزاحم که در همه جا و همه لحظات آدم‌های مهم را ول نمی‌کنند بگذارند ما یک دقیقه راحت باشیم. این نگاه من یعنی خجالت بکش.

به به عجب کبابی. چقدر چسبید. دست آقای قدیم درد نکند. توی تهران مگر غذا خوردن این‌قدر کیف می‌دهد؟ از آن‌جا که شنیده‌ام سید مرتضی از غذاخوردن آدم‌ها فیلم نمی‌گرفت چون در واقع یکی از ابعاد حیوانی وجود آدم است، من هم عکسی از غذا خوردن نمی‌گذارم که دلتان نخواهد! فقط می‌توانید غذا پختن را ببینید و لذتش را ببرید. ضمنا ما آتش را قبل از رفتن کاملا خاموش کردیم.

از بخت خوب ما توی این چند روز که شهرهای سواحل دریای خزر را یک به یک رد می‌شدیم آن قدر هوا خوب و صاف بود که یک تکه ابر در آسمان ندیدم. مثلا نیمه دی‌ماه بود و زمستان! دریای آرام را حال می‌کنید؟ نشستیم هی تخمه خوردیم و هی دریا را نگاه کردیم. نگاه کردن به دریا جدای از این که ثواب دارد، خیلی هم صفا دارد!

 من فقط عکس‌هایی که به روایت تصویری ماجرا کمک می‌کرد را در این مطلب آوردم و عکس‌های هنری از طبیعت و جنگل و دریا را بعدا در فتو بلاگ امین یا همین‌جا خواهید دید. پیش‌نهاد می‌کنم در خبرنامه راوی، واقع در صفحه اول، سمت راست، جنب لوگوی کوچک عضو شوید تا از به روز شدن اینجا بی‌خبر نمانید. این عکس را چه کسی از من گرفت؟ یادم نیست هیچ... راستش اگر این عکس‌ها نبود هیچ یادم نمانده بود از اتفاقات روزهای قبل حادثه. هنوز هم گیج می‌زنم.

مصطفی چرا برگزیده شد؟ چون‌که امتحان داشت و برای همین از ما جدا شد و زودتر به تهران آمد و گاز او را نگرفت! وَمَا یُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ؟ هیچ کس عمرش کم و زیاد نمی‌شود. حالا فهمیدید؟ این‌جا امام‌زاده "پلا سید" است. این هم علی است. علی نعمت. این هم‌آن شب حادثه است.

 اما قسمت جالب ماجرا این است که امین موقع عکس‌برداری از ضریح امام‌زاده این کاغذ را دیده که رویش نوشته شده بود "اول: 149 بار امام زمان را صدا می‌کنید. دوم: 184 عدد آجیل مشکل‌گشا و شکلات را بسته‌بندی کرده با نوشته پخش کنید. سوم: حاجت می‌گیرید. با مدد خدا. التماس دعا" امین آقا هم از آنجا که آن را خرافات پنداشته آن کاغذ را پاره کرده و دور انداخته و هم‌آن شب این بلا سر ما آمد! البته این که کاغذ را پاره کرده را بعدا و در بیمارستان به ما گفت! بیخود جوزَده و خرافاتی نشوید، گازگرفتگی ما هیچ ربطی به پاره شدن این کاغذ ندارد؛ چون روی این کاغذ مانند بقیه ننوشته بود که اگر انجام ندهیم در چند روز آینده حادثه یا خبر بدی دریافت می‌کنیم! و من هم‌این‌جا اعلام می‌کنم که این چیزها دروغ و شیادی است و ای کاغذ و آجیل بد اگه راس می‌گی بیا منو بخور، من که نمی‌ترسم...

رسیدیم به نقطه عطف ماجرا. شبی که به رامسر رسیدیم و سوئیت را تحویل گرفتیم هم‌آن موقع با فندک لوله و شلنگ گاز را چک کردیم. اما برخلاف تصور همه که فکر می‌کنند مردم از نشت گاز شهری می‌میرند این‌طور نیست و در واقع ملت ما بر اثر نشت گاز منوکسید کربن حاصل از سوخت گاز که باید از لوله بخاری بیرون برود (هم‌آن که ما به‌ش می‌گوییم دود) می‌میرند، که بر خلاف گاز شهری نه بو دارد و نه رنگ. برای هم‌این هم تا وقتی نمی‌رید ملطفت نمی‌شوید برادر جان. حالا ما چه طور متوجه شدیم؟ ما چرا نمردیم؟ چون که...

 حدودن وقت نماز صبح بود که من به دلایل نامعلومی که هنوز هیچ کس نمی‌داند از خواب بلند شدم و برای اولین بار در زندگی با چشم خودم دیدم که دارم می‌میرم. البته علتش را هنوز نمی‌دانستم که مسمومیت ناشی از غذای دی‌شب که خودم درست کرده بودم بود یا گازگرفتگی، اما به هر زحمتی بود به سمت دست‌شویی حرکت کردم که با روشن کردن چراغ و باز کردن در هم‌آن توی اتاق نقش زمین شدم. با صدای افتادن من و روشن شدن چراغ، آقای قدیم بیدار شد و بقیه را بیدار کرد. بقیه بچه ها هم بعد از بیدار شدن و چند قدم برداشتن نقش زمین شدند. علی که حالش بهتر بود، در را باز کرد و اورژانس را خبر کرد. من که دیگر چیزی یادم نیست اما ظاهرا بقیه فکر کرده بودند من به رحمت خدا رفته‌ام. نگهبان سوئیت ها هم به مسئول مجموعه زنگ زده بود و گفته بود "یکیشون مُرده". اون بنده خدا هم به شدت ترسیده بود. اورژانس با اکسیژن ما را رساند به بیمارستان و... علیرضا هم که قبلا در حادثه آتش‌سوزی مسجد ارک تهران تا دم مرگ رفته بود، ماجرا را در وبلاگش به صورت رنگی توصیف کرده. ماجراهای خنده‌دار بیمارستان را اینجا بخوانید. مثلا این‌که پرستار فکر می‌کرد ما را جک و جانوری گاز گرفته و دنبال جای گازگرفتگی می‌گشت! این هم علی است. غیر از من، بقیه بچه‌ها معلم بودند. آیا این‌‌بار آه دانش‌آموزان اثربخش بوده است؟ حسین غفاری به جای این‌که در "آغازی بر یک آغاز" مرگ را فاش کند، کمیته حقیقت‌یاب تشیل داده و بررسی کند و نتیجه را سریعا به کمیسیون معلمان گازگرفته ابلاغ نماید.

 من و امین دو شب قبل از حادثه با هم بحث می‌کردیم که استفاده از گاز شهری به این شکل مفید است یا نه. امین که کشورهای مختلفی را دیده است، می‌گفت در همه جای دنیا گاز در نیروگاه می‌سوزد و تبدیل به برق می‌شود و برق به خانه‌ها می‌آید و گرما ساز است و کم‌خطرتر. من می‌گفتم گاز کم خطرتر است. حرفم را با شجاعت تمام پس می‌گیرم! از آن‌جا که مسئول مجموعه گفت که اتفاقا هم‌این دیروز بخش‌نامه کرده بودند که بخاری گازسوز جمع‌آوری شود، شب بعد ما در اتاقی از هم‌آن مجموعه ساکن شدیم که مجهز به شوفاژ بود!

 امروز که شب هفت ما هم سپری شده و حدود ده روز از حادثه می‌گذرد هنوز سرگیجه و بی حالی و خواب بیش از دوازده ساعت در شبانه روز مرا هرچه بیش‌تر به این نکته رهنمون می‌سازد که: انتظار فرج از نیمه‌ی دی‌ماه کشم...

 ما که از رو نرفتیم! با هم‌آن حال و روز راه افتادیم ادامه راه دادیم و خط ساحلی را تا استان گیلان و جواهرده پیمودیم. یک جای کارت پستالی‌ای! مع‌الاسف حالم سر جایش نبود و نتوانستم به درستی از فضا استفاده کنم.

 این آقای قدیم که اتفاقا دبیر حرفه و فن هم هست، آدم همه فن حریفی است. جوجه کباب درست می‌کند عین هلو.

 این هم شب ساحل دریای کاسپین خودمان است. نیمه‌ی دی، ماه کامل بود و دریا روشن.

 صبح شده و ما این نان‌های داغ و خوش‌مزه را داریم می‌بریم در "لیمه سرا" با صبحانه نوش جان کنیم.

 ویو رو دارید که؟ ما در این چشم‌انداز زیبای دریا که اصلا معلوم نبود مثلا زمستان است، یک صبحانه توپ زدیم با همه مخلفات و اندکی (دقیقا 25 عدد) تخم مرغ. من اصولا تحت هیچ شرایطی تخم مرغ نمی‌خورم، اما این‌جا جو می‌طلبید و اشتهای آدم دست خودش نبود که!

از جاده چالوس که برمی‌گشتیم بالاخره برف دیدیم. این‌جا کلاردشت است. من برای اولین بار بود که جاده چالوس و تونل کندوان و غیره را می‌دیدم. خب آدم باید راستش را بگوید دیگر. اما من هر بار که آمد‌ام از طبیعت لذت ببرم یک ضد حال اساسی خورده‌ام. پارسال هم‌این موقع‌ها، در جاده غرب کشور، نزدیکی پل‌دختر با آن مناظر انگشت به دهان‌گذارش می‌رفتیم که برویم جنوب، مناطق جنگی. حوالی اذان صبح یک ماشین در جاده چپ کرده بود و کسی نبود کمک کند، نیم ساعت با پژو کلنجار رفتیم تا توانستیم جسد مادر و دختر و بدن نیمه جان پسر و پدر و دو کودک ماشین را بیرون بیاوریم؛ هنوز که یادش می‌افتم دست و پایم می‌لرزد. این‌بار هم که در شمال، خدا برای دومین بار مرگ را کرد توی چشممان...

ما همین‌جوری سرمان را گذاشته بودیم زمین و خیر سرمان مرده بودیم. این عکس را هم برای دوستانی گذاشتم که مدام می‌پرسیدند که من وقتی می ‌خوابم محاسنم را روی پتو می‌گذارم یا زیر پتو! ضمنا ما بالاخره علی‌رغم میل باطنی مجبور شدیم به فشار جامعه تهرانی و افکار عمومی فامیل و دوست و آشنا تن‌ در دهیم و زینت مردانگی‌مان را برچینیم. البته ما تصمیم نداشتیم انبوه‌سازی ریش را متوقف کنیم، لکن در حال حاضر و با این اجماعی که بر ضد ما شکل گرفته بود، چاره‌ای جز قبول قطع‌نامه و تعلیق مدت‌دار تریپ انقلابی‌مان نداشتیم. اما ارنستو رافائل گوارا دلاسرنا معروف به "چه" شب قبل از حادثه در مستند شبکه چهار سیما چه خوش گفت که: "مردمان انقلابی، مردمانی عادی نیستند!"

قرار گذاشته‌ایم بیست و چهارم بهمن ماه برای چهلم‌مان گوسفندی قربانی کنیم و کله پاچه‌اش را خودمان پنج‌تایی به علاوه مصطفی بخوریم. بازمانده که نداریم، شرکت شما هم باعث شادی روح‌مان می‌شود. اما جدای از این لحن شوخی و جدی، بدانید و آگاه باشید که می‌میریم! بد یا خوب، زمانش معلوم نیست. فقط ما پنج نفر بازه زمانی‌مان کم‌تر می‌شود و کارمان راحت‌تر. برنامه ریزی کوتاه مدت می‌کنیم. حداکثر هفت ساله. تویی هم که داری این را می‌خوانی شاید هم‌این امشب بمیری. خیالت راحت! به هیچ جای دنیا هم برنمی‌خورد. این‌قدری که وقت داری، اگر آدم نمی‌شوی، لااقل حیوان نشو! من توی صحبت هم پرحرفم، چه برسد به نوشتن که کسی جلودار آدم نیست. حلال کن حاجی! یا علی

۸۵/۱۰/۲۵
مجید عزیزی

نظرات  (۳۵)

من هم میمیرم
اما نه مثل غلام علی
که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند
و با غیظ ساقه های خشک را جویدند
چه کسی برای گاو ها علوفه می ریزد ؟
من هم میمیرم
اما نه مثل گل بانو
که سر زایمان مرد
پس صغرا مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت
چه کسی جاجیم می بافد ؟
من هم میمیرم
اما نه مثل حیدر
که از کوه پرت شد
پس گرگ ها جشن گرفتند
و خدیجه بقچه های گلدوزی شده را
در ته صندوق ها پنهان کرد
چه کسی اسب های وحشی را رام میکند ؟
من هم میمیرم
اما نه مثل فاطمه
از سرما خوردگی
پس مادرش کتری پی سیاوشان را
در رود خانه شست
چه کسی گندم ها را به خرمن جا می آورد ؟
من هم میمیرم
اما نه مثل غلام حسین
از مار گزیدگی
پس پدرش به دره ها و رودخانه های بی پل
نگاه کردو گریست
چه کسی آغل گوسفندان را پاک می کند ؟
من هم میمیرم
اما در خیابانی شلوغ
در برابر بی تفاوتی چشم های تماشا
زیر چرخ های بی رحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی از بیمارستان دولتی بر می گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر یک عکس ۶در ۴ خواهند نوشت
ای آنکه رفته ای ....
چه کسی سطل های زباله را پر میکند ؟
یک بار جستی .....
۱۲ اسفند ۸۵ ، ۱۶:۲۰ عماد هنرپرور
سلام!! امروز که حالت خوب بود و اثری از گاز گرفتن و گاز زدن و سایر افعالی که میشه با گاز انجام داد... نبود! حالا خداییش بعد از این اتفاق چند بار اون کاغذ رو نوشتی؟!
سلام
بعد مدت ها دوباره نوشته هاتون را پیدا کردم کجا می نویسین....
نمی دونم یادتون میاد منو یا نه...حال به هر حال...زیاد مهم نیست ; ) .
ولی مثل همیشه نوشته هاتون گویا و روان هستن.. .
خیلی خدا رحمتون کرده ها!!!!!!!!!!....ولی خب درسی شد واسه همه که اول برن لوله ی بخاری را چک کنن هر جا که میخوایم سکونت کنیم : P :))...
راستی چقدر عوض شدین! : ) ...(عکستون را می گم)...از 4-5 سال پیش تا حالا!... ; )
موفق و موید باشید
(´´•.¸(´´•.¸ ¸.•´´) ¸.•´´)
```« امضاء: عاطفه! » ```
(¸.•´´(¸.•´´ ´´•.¸)´´ •.¸)
خدا رحمتتان کناد
حالا کی اینجا رو آپ کنه ؟؟
۱۷ بهمن ۸۵ ، ۱۱:۴۱ بیقرار ظهور
دوستان خوبم :
ما در این دنیا مسافرینی هستیم که به جسجوی اهل بیت ( ع) به این عمق که همچون زندانی در تاریکی شب فرود آمده ایم و در این تحسس متوجه شدیم که آن اجداد مطهر شما را که آمده بودند تا بشریت را بسوی نور و صبحی روشن و پرفروغ و پر نعمت هدایت کنند - یکی پس از دیگری به شهادت رساندن
اکنون نیز همچون کسی که تمام هستی اش را از گرفته و به یغمابرده اند بیقرار بقیه الله الاعظم روحی فدا هستیم و این انقلاب را با تمام کاستی ها و قوت ها زمینه ساز آن می دانیم و طلوع صبح را به انتظاری قائمانه سپری می کنیم .
دوستان گرامی :
فرصت ها بسیار اندکند و عمر در پیچ و خم این روزگار بسیار کوتاه
بیاییم برای خوبان رحمت و برای دشمنان هوشیارانه تر رفتار کنیم
خود را وقف اهل بیت (ع) کنیم و از هدایت های آثار اهل بیت (ع) محرم نکنیم
دوستان خوبم :
دوستان و سایر عزیزان را به خواندن محتوی موضوعات بیقرار ظهور دعوت فرمایید
خرسند خواهیم شد در جمع دوستان و پیوند های سبزتان باشیم
التماس دعا
۱۵ بهمن ۸۵ ، ۱۰:۲۴ کبوتر بین الحرمین
سلام.....
انشاالله عزاداری ها مقبول باشه
.
.
.
.... اینجاست که حسین (ع ) می فرمایند میدانم درد شما چیست ؟«ملئت بطونکم من الحرام» آری شکم های شما از حرام پر شده است. ...
.
.
.
دولت عاشقی به روز شد . منتظر قدوتان .
زیارت قبول. اگه جور شد و آخر سال ما رفتیم اونورا باید بیای باهامون. قبول؟
یا علی
سلام دوست عزیز مطالب شما جالب بود ولی متونم یه سوال کونم؟اگه همه مردن پس کی این مطالب نوشته ؟ بامزه بود به همین سادگی
سلام
خیلی خوب می نویسید
لطفا یه سری به وبلاگ من بزن و بگو اصلا فاییده داره ادامه اش بدم یا نه؟؟؟
سلام می شه معنی لغوی و اصطلاحی و کاربردی راوی رو برای بنده میل کنید؟ممنون
یک نفر اینجا به آرزوی کربلا زنده است
اول از همه سلام...
بالاخره به خیر گذشت یا نه؟
!نبودم یه چند ماهی تا دیروز و اون پیغام...فرصت اینجا اومدن رو هم نداشتم یکی از دوستان لطف کرد و همینطوری که داشتم بند کفش هام رو می بستم تلفنی ماجرا رو برام تشریح کرد!!!
نمیدونم چی بگم!!!الان شما که مرده زنده هستید باید بگید!چه خبر اندر احوالات مردگان زنده دل؟؟؟
اما خوب تجربه ای بود!کاش من هم داشتم شاید یه خورده آدم میشدم!!!البته نه!من جرات شنیدن هم ندارم چه رسد به دیدن و تجربه!!!
...
انشا’الله همیشه سلامت باشید
در پناه حق
۰۳ بهمن ۸۵ ، ۱۸:۰۸ یاسی(زهرا)
سلام سفر بی خطر یعنی راستی راستی مردید؟ چه حس قشنگی عمرتون به دنیا بود پس شاکر باشید ثم بعثناکم من بعد موتکم لعلکم تشکرون راستی حاجی می گم کار شما دیگه از گوسفند گذشته باید ادم قربونی کنید البته اگه پیدا کردید اها پس کله پاچه خور هم هستید نمی دونم چرا هر وقت اسم کله پاچه میاد یاد نیمرو می افتم اها چون همیشه که همه کله پاچه می خورندمن باید تخم مرغ بخورم توصیه ی ایمنی تا هفت سال دیگه از نزدیکی به هر گونه شعله خودداری فرمایید چون احتمال انفجار زیاده شوخی کردم ناراحت نشید یه وقت براتون ارزوی سلامتی میکنم
چقدر هیجان انگیز بود!
شکر که درام تموم نشد....
آخرش هم این فیلم فلشی که گذاشتی پخش نشد. فکر کردم اگه با پر سرعت بیام می بینمش. اشکال از کجاس؟
سلام
دلم دوباره آتیش گرفت
دارم خفه می شم
کمک
روایت قشنگی بود راوی
راستی دلمون تنگه
بیا ببینیمت
علی علی
سلام. امسال چه خبره؟؟؟ یکی تشنجات 18 تیر و یکی دیگه هم حالا!!! بیخود نیست که مهران مدیری گفت راوی دومین شغل پر خطر دنیاست و ما هم باور نکردیم!!! بهتره قبل از چهلم گوسفند بکشین آخه نیگران شوما(!) { تبلیغات از نوع باغ مظفری!!!} هستیم! راستی به آنهایی که از کلپچ! خوششان نمیاید دیزا میدهید یا پیتزی؟؟؟ !!!! در ضمن چه عکسای خوگشلی ! شما اومدین استان طبرستان! و ما که در جوار شهر نور (محمود آباد ) بودیم یادمون رفت گاوی,گوسفندی,شتری چیزی قربونی کنیم تا براتون این اتفاق نیفته! و اما به قول سهراب سپهری: مرگ گاهی ریحان می چیند
گاهی در سایه نشسته است و به ما می نگرد/وهمه می دانیم
ریه های خوشبختی پراکسیژن مرگ است ./ یا احمد ثانی/
سلام
شما این عکسا رو گذاشتی نمی گی یه نفر حوس(هوس) می کنه بعد چون نمی تونه بره شمال دق(دغ) میکنه می میره خونش میفته گردنه شما...
۲۹ دی ۸۵ ، ۲۲:۲۹ محمد امین
سلام. خوندمش. کلمه به کلمه. یادش به خیر. دست اورژانس درد نکنه. بنده خداها تا حالا این همه مریض تو یه زمان نداشتن!
میای بریم دکتر؟
تازه خبر نداری
ساده تر از این حرفا
چه سعادتی رو از دست دادیم ... میتونستیم بریم به همه پز بدیم که یکی از رفقامون به کل افتاده و مرده ... زرشک ...تو هم با این مردنت!
انصافات مطلب خیلی خوندنی بود و دیدنی ... نمیدانم به خاطر قلم قوی تو بود یا اینکه میخواستی بمیری و نمردی یا اینکه چی ...
زنده باشی!
از اثرات گاز گرفتی به جز مرک گویندگی . تهیه کنندگی . کارگردانی . تدوینگری و از همه مهم تر آهنگ سازی لازم شد تا نرفتی اون دنیا ببینمت .
هر جاش برات سنگینه بگو بیشتر برات توضیح میدم خب! ما که این حرفارو نداریم؟ داریم؟ نداریم ....
۲۸ دی ۸۵ ، ۲۳:۱۸ حسین شیرالی
سلام..........از قدیم گفته اند: بادمجان بم........!!!....تو تا سر همه ما رو زیر گل نکنید.....به آن دنیا نرفته و دنیای نت را بیخیال نمی شوید........مخلص مندیم.....یا علی
بابا جدا شانس آوردین !
قضیه رو با تمام جزئیاتش از علی آقا مربی شنیدم !
و به نظرم با حال ترین قسمتش اونجا بود که آقا نعمت فکر کرده بود شما (دور از جوووون !) مردین !
آقا نعمت گفت : با خودم گفتم عزیزی که مرد ، به کی زنگ بزنم حالا !؟
خوش حالم از اینکه .................... !!!
تا بعد _ بی کلام !
۲۷ دی ۸۵ ، ۱۶:۴۱ علی آقا مربی
اولا که 12 را من گرفتم.
ثانیا زیر همین عکس " امتحان " را غلط نوشتی.
ثالثا امامزاده " پلا سید " بود. درستش کن.
رابعا جواهرده در استان گیلان نیست و در رامسر است. استان مازندران.
راستی یادت هست روز آخر سر آتیش درست کردن چه دعوایی با هم کردیم ؟
میگم این عکسه که آقا مصطفی انداخته خیلی ریدیفه! سلام برسون خدمتشون هوارتا ...... یادت نره ها ؟!!
دفعه آخرت باشه اینقدر طولانی می نویسی ها ! اینارو توی برزخ نوشتی اخوی؟!
شانش ما اگه شانس بود یه چیزیمون آدامس بود :))
شکر که سالمید.
ولی انصافا نوشتنتان خیلی بهتر شده ها. فکر کنم از اثرات مثبت گاز گرفتگی بوده.
بی زحمت بدون برداشت بخوانید.
حق مدد.
یک نفر اینجا نوای " مرو ای دوست " سر داده ................... در همان راستا که مردمان انقلابی مردمان آنورمالی هستند -دور از جان بعضی از انقلابیون البته - لکن تاکید میشود که فکری به حال عدم حضورتان در کلاس بنمایید - فرصت طلایی یک امتحان را از دست ندهید !
شاعر در یک جایی میفرماید : و مرگ در چمدان تو - جاده منتظر است .. نه استخاره نکن تازه اول سفر است ............ خوش بگذره انشالله ....
یک غزل گفته ام مثل یک سیب با ردیف بیفتد بیفتد/
شاید این شعر بی مایه باشد شاید این قافیه بد بیفتد/
من ولی امتحان کردم امشب آسمان ریسمان کردم امشب/
شاید این شعر بی مایه روزی دست یک روح مرتد بیفتد/
من ولی در پی یک سوالم: این که پایان این ماجرا چیست؟/
این که آخر چرا مرگ باید روی یک خط ممتد بیفتد؟/
شعله باید بر انگیزم ازخویش دار باید بیاویزم از خویش/
تا کی آخر در آیینه چشمم بر نگاهی مردد بیفتد/
بر لب بام خورشید بودیم بر لب بام خورشیدآری/
بر لب بام خورشید ناگاه ماه در پایت آمد بیفتد/
اشک بر سطر لبخند افتاد خواندم از گونه های تو در باد/
سیب یک لحظه یک اتفاق است اتفاقی که باید بیفتد/
اتفاقی شبیه شکستن خلسه ای مثل از خود گسستن/
اتفاقی که امروز... فردا... یا نه هر لحظه شاید بیفتد/
خیز ودر شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر!/
رفته است آن تبر دار دیروز پای بتهای معبد بیفتد/
موج باید برانگیزی از من ماه باید بیاویزی از من/
موج یا ماه تا نبض دریا یک دم از جذر و از مد بیفتد/
*****
مرگ طنزی فصیح است آری باید از عمق جان خواند وخندید/
گرچه این شعر بی مایه باشد گرچه این قافیه بد بیفتد /
همین یک نکته ما را بس که مردمان انقلابی، مردمانی عادی نیستند!
با اکو و تمام مخلفات !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی