راوی

گافر. و ما ادراک ماالگافر

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۷:۳۵ ب.ظ

گفته بودم که می‌خواهم بنویسم و درد بی‌دردی‌ام را با درد بی‌درمان دیگران درمان کنم.
حسین گفته بود که: آدم باید دردش بیاید تا بنویسد. و بداند که با نوشتن دردش بیش‌تر می‌شود. و حسین راست گفته بود.
اما تازگی‌ها آن‌قدر دردم گرفته که نمی‌توانم بنویسم. اصلن آیا باید و خوب و درست است که بنویسم؟ هیچ حسش نیست اما نمی‌دانم این باید نوشتن از کجا و چه‌طور افتاده در جانم.
حق مسلم، رئیس جمهور، ملوانان، اخراجی‌ها، رپ، مبارزه با بدحجابی، نامجو، شهردار، شرم‌الشیخ، امیرکبیر، بشاگرد، گافر، کپر، حسن، دلم، درد... من دارم دیوانه می‌شوم یا شما هم هم‌چون‌این احساسی دارید یا اصلن دنیای دیوانه‌ای است یا که چی؟

توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود
در وا شدو یه جوجه دوید و اومد تو کوچه
جیک جیک کنان گردش زنان
اومدو اومد پیش حسنی
جوجه کوچولو کوچول موچولو
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد قدقدقدا
برو خونتون تو رو به خدا
حسنی با چشم گریون پا شدو اومد تو میدون:
آی فلفلی آی قلقلی میاین با من بازی کنین؟
نه که نمیایم
چرا نمیاین؟
فلفلی گفت: من و داداشم و بابم و عموم هفته‌ای دو بار میریم حموم
اما تو چی؟
...
حسن! آن‌قدر دلم برای خنده‌ات تنگ شده که می‌خواهم بیایم پیشت!
نه حسن! اصلا خطر نداره حسن...

راستی حسن به نظر تو این شعر درسته حسن؟:

خوشا به حالت ای روستایی
چه شاد و خرم، چه با صفایی
در شهر ما نیست جز دود ماشین
دلم گرفته از آن و از این
دلم گرفته از آن و از این
دلم گرفته از آن و از این

۸۶/۰۲/۱۰
مجید عزیزی

نظرات  (۲۴)

سلام ........................من مینابی هستم شاید شما از شهر ما رد شدی و به گافر رفتی ...من نرفتم اما دوست ی دارم مال همونجاست میگه اونا بعضی هاشون نمیدونن شهر کجاست یا ماشین چیه .....
سلام
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
مجید مارو یاد جوونیامون انداختی دو سالی هست دیگه عیدا فرصت نمی کنم برم بشاگرد ، بعد از حاج آقا والی نمی دونم دیگه می شه مثل سابق با عشق بریم پی عملگی یا نه ، ایشالا امسال عید در رکاب باشیم ،
از وقتی با مفیدیا آشنا شدی حال می کنی . نه ؟
واقعن از کامنت ها میشه به صحت جمله ی اولت پی برد . اولش فکر کردم دارن ملت شوخی میکنن. ولی انگار نه ، انگار قضیه از خودمم هم جدی تره ... یاد قیامت افتادم ...
توی بزن آباد و محمد آباد علم که همه از دم جواد بودن ! (اسمشون جواد بود !!)
باز خوبه توی غافر حسن هم پیدا می شده !
البته خوبترش اینه که همشون از دم حسن نباشن !
ولی خوب ...
و ما ادراک ماالگافر !
پس منطقا اظهار نظر درست و حسابی راجع به این پست بی معناست !
.
.
.
تا بعد_بی کلام !
سلام
حسنک کجایی؟
منو تو اسیر تار عنکبوتی شدیم که حسنک آزاد از اونه
دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان....
دلم برای زلالی وجودش تنگه
دعا کنید لیاقت دیدارشون رو داشته باشم
فقط توخدمت به اوناست که مطمئن میشم منم حسنکم
دعا کنید مجوز ورود امسالمونو هم بدن
در پناه حق
"سلام.ببخشید ولی گافر کجاست؟نزدیک تهرانه"
من جسارت به "مهسا" نمی‌کنم، ولی خنده دار بود...
نگاهش عاقل اندر سفیه. خوشم می آد خوب ماهارو میشناسه.
درد های من جامه نیستند
تا زتن در اورم
چامه وچکامه نیستند
تا به رشته ی سخن در اورم
ناله نیستند
تازنای جان بر اورم
دردهای من نهفتنی
دردهای من نگفتنی ست
salam
kheyli bahali . linkidamet
to ham linke webloge man ro tooye sitet bezar
http://kianpar3.blogfa.com
yahoo id : kianpar3
thx
bye
افسوس هر آنچه برده ام باختنی است............بشـناخته ها تــــمام نشـناختنی است.....برداشته ام هر آنچه بــــــایـد بگذاشت...........بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است...سلام ..نمیخواد بری توی روستا ها دنبال این صحنه ها ...چون من توی نزدکی خودم این صحنه ها رو دارم ..توی همین شهر ..همین نزدیکیها..یا علی
عکس هار و تو لپ تاپ آرش دیدم.
امین راس می‌گوید تا نروی و نبینی و من می‌گویم مثل والی زندگی نکنی نمی‌فهمی.
دیوانه شدن هم دارد.
دلم برای حسن و بقیه بچه های معصوم اون طرفا تنگ شده. همه اش به این فکر می کنم که وقتی برق وارد زندگی این مردم بشه چه بلایی سرشون میاد ...
به قصه های غریبانه ام ببخشایید!/
که من -که سنگ صبورم-/
نه سنگم و نه صبور!/
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد/
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد!/
...
خداییش هرکی گافر نرفته باشه نمی فهمه قضیه چیه. با دونستن هم درست نمیشه. باید گافر دیده باشی تا بفهمی.
بعضی وقتها میگم نکنه اینهایی که تو ذهنمه خواب بوده ؟؟!!
منم دلم برای بچه های مدرسه ابن سینا تنگ شده.
دیوونه... دیوونه...
اَ اَ اَ اَ .... یه دقیقه چه جوری این همه رو نوشتی فاطمه! بد مشکوک میزنی این حسن کیه؟ من با بابات یه کاری دارم!!! من ترجیح میدم به دلیل مسائل عرفی و شرعی با یه حسن مَحرم درد و دل کنم! تنها حسن خانواده خدا بیامرز پدربزرگمه ! که فک میکنم بهتر از هر حسن دیگه ای دردم رو میفهمه ... و من فقط میتونم دردم رو اینجوری به زبون بیارم ... چرا که در غیر این صورت تا میرم بگم این قدر دردم میاد که بغض گلوم رو میگیره و خفم میکنه ... شما هم آقای عزیزی زیاد درداتون رو فریاد نزنین چون اونوقت این دیگرونن که خفتون میکنن...
ببخشید دوباره مزاحم شدم ... چقدر خوبه با حسن حرف بزنیم ...! من الان درد دلم رو به حسن گفتم! فک کنم کار جالبی باشه .... ایول ایول داش مجید و ایول ... چه چیز باحالی ! آدم با حسن درد و دل کنه ... فک کن!
سلام. خیلی وقته هی میام به وبلاگ سر میزنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم نظر بدم! الان فک میکنم اعتماد به نفس ندارم شدید! بعد اینکه یه چیز بگم بخندین جدیدا با شهید آوینی دوست شدم!(الان با خودتون میگین چقدر عقب افتاده!!! شهید آوینی رو ما بیشتر میشناسیم!!!) بعد اینکه سر قبرش هم رفتم! دل زهرا بسوزه! در مورد این آپ هم بگم جالب بود ... من هم میخوام درد هام رو بنویسم ولی تا شروع میکنم به نوشتن انگار هیچی درد ندارم! نمیدونم چرا! دست و دلم به نوشتن نمیره! میگم جدیدا یه احساس خاصی دارم نگو احساس دیوانگیه!!! خوب شد گفتین! من هم پس احساس دیوانگی دارم حسن! ولی وقتی تک و تنها بود حسن بعدش دیگه همه باهاش دوست شدن اما من هنو تک و تنهام ... حسن! .... ممنون به خاطر شعر حسنی نگو یه دسته گل! به خاطر همون چیزی که زهرا گفت!!!
در ضمن روستاها هم روستاهای قدیم ... روستا میخوای ییلاق ما! تو دل کوه ته دنیا .... بعد از روستای ما دیگه هیچ روستایی نیست ... آخرین نقطه زمینه فک کنم .... ولی نه داداش مجید ... خیلی خطرناکه داداش مجید!
سلام.در پس این حرفا دردیه که حس میکنم عمقش خیلی بیشتر از اینا باشه! میگم کتاب داستانهای آبجیتون روی شما اینقدر تاثیر میزاره یا نه از بچگی اهل این جور کتاب داستان ها بودین؟!!! روستاهای اونجا رو نمیدونم شاید هنوز تر و تازه مونده اما روستاهای اینجا کلاسشون از شهر هم رفته بالا ! همه زمین فروختن ماکسیما سوارن! خانوماشون هر کدوم دو سه کیلو طلا دارن!!! دختراشون هم با خودشون کولر هم جاهاز میبرن ... راستی این کتاب داستان حسنی نگو یه دسته گل رو فاطمه داشت و من همیشه بهش حسودیم میشد! هرچند کتاب داستان زیاد داشتم اما نمیدونم چرا این یکی رو نداشتم!
حرفات تلخه.
یک چیزی گلوی منم گرفته و داره فشار میده .
منم دلم گرفته از آن و از این
دلم گرفته از آن و از این
دلم گرفته از آن و از این
..........
۱۲ ارديبهشت ۸۶ ، ۱۶:۴۷ فرزانه(دخترک کولی)
اره گهگداری دلم کودکی میخواد و معصومیت و مثل روستا ...... نمیدونم ولی اینو میدونم که یه جای امن و اروم میخوام ژر از حضور خدا
باران ببار دلم گرفته ست
من هم می خواهم ببارم...
باران آرام ببار
آدمیان در خوابند
این طلوع آرام را بر هم مزن
اما ببار
این غربت
سختم آزرده است
پناهم ده در گریزت
نمی خواهم که باز گردم
امشب ستاره ها نیز نمی توانند
مرا بازگردانند
من در تو می بارم و میروم
به تمام گریزهایت
آنجا که نفسهایت
نفس ها را می گیرد
ببار ببار دلم گرفته است
اما آهسته ببار
بگذار دلتنگی ام با تو ببارد
بگذار ندانسته هایم در تو ببارد
سادگیت بر گونه هایم است
اما هنوز باورت ندارم
بسیار فریبم داده اند
اما تو ببار
تو آخرین برگ پاییزم هستی
آهسته ببار
باور می کنی؟
دلم با تو گرفته است....
شاید این آخرین طلوع باشد
اما تو ببار.....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی