روایت تصویری: نوستالژی یک کوچکتر از کلاش!
سی و یک مرداد سال شصت و دو هجری شمسی که به این دنیا آمدم، چند روز بعدش پدرم من و مادرم را با کمی از وسایل زندگی از تهران برد سقز، یک شهر در استان کردستان. همآنجا که سر بریدن پاسدارها در عروسیهای کوملهها و دموکراتها معروف بود. همآنجا که پدرم دو سال قبلش در همآن سقز به کمینشان خورده بود و غیر از او و اصغر دانشور که مجروح شدند (بابا از دست و اصغر از پا) بقیه دوستانشان شهید...
بیش از یک سال از دوران نوزادی من در آن شهر گذشت و من چیزی به یاد ندارم و چیز زیادی هم نمیدانم، جز این عکسها که چون نخستین فرزند و نخستین نوه خانواده بودم، تعدادشان زیاد است و چند خاطره که بیشتر از زبان همرزمان پدر و مادرم شنیدهام تا خودشان. همآنها که آن سالها با ما در سقز بودند. به ناچار فقط عکسهایی که خودم در عکس تنها هستم را منتشر میکنم، چرا که جناب پدر به جهت آنچه معذورات امنیتی خوانده شده است! منع فرمودهاند مرا از بقیه.
آنوقت که قد و قوارهام از کلاشینکف بابا که روی بندش با خودکار نوشته بود "عزیزی" کوچکتر بود!
این "شکلات جنگی" است. غذای کوچک و مقوی که در جنگ های نامنظم توی کوه و کمر، آدم را چند روز زنده نگه میدارد! حالا چرا بابا سهمش را در دهان من میگذارد هنوز نمیدانم!
خب آدم یک بچه به این هلویی! که ولش کنی خودش داره میافته تو گلو، داشته باشد! معلوم است که دلش نمیآید بگذاردش تهران و عکسش را ببرد توی جبهه هی ببوسد! با عکس بوس کردن که دهن شیرین نمیشود! باید ورش داری ببری با خودت وسط قائله که هم دلت تنگ نشود و هم کمک به همسر، لباسهای بچه را عوض کنی، حال بیایی!
البته واقعا هر چه توی این بیست و دو سال فکر کردم که گیرم همه آن قبلیها درست! این دیگر چه مدلاش است؟! نمی فهمم! وسط این همه آدم مسلح و اسلحه (که دستش بخورد به ماشه، کودک و بزرگ نمیشناسد)، بچه را از شیشه لندکروز بگیری بیرون که چه؟ رزمنده ها روحیه بگیرند؟ بابا جان کردستان است! سال شصت و دو! بیخیال! افتخار پوشیدن لباس سبز پاسداری با آرم معروفش هم در همآن سن نصیبمان شد. این لباس کوچک را هنوز به یادگار دارمش....
سال شصت و دو، در سقز یک خانه بود که سه تا اتاق داشت، که در هر اتاقش یک زوج پاسدار زندگی میکردند. مردها که روزها بیرون بودند، زنها باید میتوانستند در آن شرایط از خودشان دفاع کنند. اسلحه داشتند و آموزش نظامی دیده بودند. یک روز مردها خانه بودند و در اتاق یکیشان جمع شده بودند و زنها هم در اتاق دیگری. من بغل مادرم بودم که خانم همسایه به گمان اینکه اسلحه خالی است برداشته بود و داشت تمرین میکرد، بعد هم الکی ماشه را چکاند! اما چون فشنگ داخلش بود راستکی شلیک شد! از چند سانتیمتری سر من که بغل مادر در کنار پنجره بودم رد شد! مردها با صدای گلوله بدون "یا الله" ریختند توی اتاق! بنده خدا زن همسایه شوکه شده بود، و بقیه هم. ماجرای یک روز از آن روزها و من امروز ظاهرا زندهام و دارم وبلاگ مینویسم. این را اولین بار خانم آقای "نوروزشاد" چند سال پیش که رفته بودیم عید دیدنیشان تعریف کرد و بعد از مادرم جزئیاتش را پرسیدم. بعد از آن یک سال ما دیگر بابا را خیلی دیر به دیر میدیدیم و از جنگ هم فقط همآن خانمهای سپاهی که ماهی یکبار به ما سر میزدند را یادم است و اسباب بازیهایی که بابا پست میکرد و صدایی که هر بار قبل از اینکه برود، روی نوار کاست ضبط میکرد و ما گوش میدادیم هر روز، که مامان را اذیت نکنیم و بچه خوبی باشیم و...
این عکس هم که شرح لازم ندارد و گویا است! یکی اینکه ما از همآن اول هم سرمان به مطالعه بوده و مسایل مهم مملکتی را پیگیری میکردیم و دیگری آنکه همآهنگ نظام هم بودهایم و به جای اینترنت و ماهواره و روزنامهی شرق، کیهان (که البته آنزمان خوب یادم است! که مدیر مسئولش سید محمد خاتمی بود، نه حسین شریعتمداری!) میخواندیم و خبرهای در گوشی را هم همآنطور که میبینید، برادر کوچکترمان حمید به گوشمان میرساند!
و این منم! مردی غیر تنها! در آستانه فصلی گرم!...
و حالا از کسی که اینطور و با این آرمانها به دنیا آمده و زندهگی کرده و بزرگ شده، در شرایط احتمالی مشابه پدر و مادرش در آن سالها چه توقعی دارید؟ جز آنکه با سه زبان زنده دنیا بگوید و پای حرفش بایستد که: کُلُنا مُقاوَمَه، we resist، ما ایستادهایم.
جناب آقایی مجید عزیزی
با توجه به جوابیه شما باید عرض کنم من نه کومله ایم نه دمکراتی بلکه یک کردم وبه نام احزاب فوق چه بر سرمان نیامده خدا میداند ولی باز هم سایت خود را باز نگری کن چون خیلی چیزها واقعیت ندارد .
===============================================================
جهانگردی از نقطه ی از کرد ستان می گزرد در مسیرش کوری را می بیند .بعد که از او دور می شود دوباره کور دیگری را می بیند وجهانگرد در سفر نامه اش می نویسد (( از محلی در کردستان عبور کردم که هماشان کور بودند؟؟))
===============================================================
برادر عزیز سعی کن مانند آن جهانگرد قضاوت نکنی چون هیچ کردی سر نمیبرد
-----------