و از آن روز
بر چشمهای قبیله
گریه، مکروه
خفتن، حرام
و دیدن -عمیق دیدن-
واجب عینی شد!*
داشتیم با مجید چای زعفرانی بانبات و کلوچه می خوردیم. سرمای پاییزی پارک لاله خواستنی شده بود. با هم که هستیم در خیابان ها و ترک موتور می زنیم زیر آواز، داشتیم گلویی تازه می کردیم. صدایی از بلند گوی پارک بلند شد. انگار از یک مجلس سوگواری بود. آقای مداح داشت به مناسبت سالگرد شهادت امام صادق (ع) از حضار اشک گدایی می کرد. گفتم: مجید به نظر من می شود کار دیگر و درست تری کرد. شهادت یک امام اتفاق بزرگی ست اما حقیقت این است که من اشکم نمی آید. کاش به جای روضه خواندن در بارهء خاموشی شبانهء قبرستان بقیع و بسته بودن درها و کبوترهای تنبل اش از صدا و سیمای جمهوری اسلامی سخنرانی کارشناسی پخش می شد که در مورد امام صادق برای جماعت حرف بزند. نه اینکه روی زیبایی داشت و در تاریخ فلان متولد شد و نام مادرش این بود و در چند ساله گی شهید شد.... مثلا گفته میشد که چرا به ایشان می گویند بنیان گذار مکتب جعفری و چطور است که داشمندان بزرگی را در رشته های مختلف می شناسیم که شاگرد ایشان بوده اند و جریان این اولین دانشگاه بزرگ اسلامی چیست و بعد هم از سخنان و انتظاراتش از شیعه بگویند و به فکرمان بیاندازند. من منکر سوگواری و گریه نیستم، مثلا جریان عاشورا پر از داغ است پر از مصیبت و غربت است. (البته از عبرت هایش نباید غافل شد که اصل همان هاست). اما خوب می شود نشست و گریست بر اتفاقاتی که در یک صبح تا ظهر افتاده و حتی از زور گریه بر سر و سینه زد. اما قبول ندارم که بنشینیم و بر سر بزنیم که یا امام صادق تو گنبد طلایی و بارگاه نداری و این وهابی های فلان فلان شده درهای بقیع را میبندند و چراغ ها خاموشند و تو مظلومی و....
مجید گفت خیل خوب روضه نخون حالا اشکمونو در نیار. گفتم چشم. گفت خوب همین ها را برای راوی بنویس و همینا خوبه. گفتم چشم. باورش نمی شد بنویسم چون شش ماه است که قرار است من اینجا راوی باشم و نمی شود که بشود. بگذریم از این به بعد قرار شد.... چیزهایی که میبینیم در جامعه.... این شد روایت اول.
*سید حسن حسینی - گنجشک و جبرئیل