راوی

هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است!

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۶، ۰۴:۳۳ ق.ظ

با دلی‌ آرام‌تر‌ و قلبی‌ مطمئن‌‌*تر و روحی‌ شاد‌تر و ضمیری‌ امیدوار‌تر به‌ فضل‌ خدا، از خدمت‌ خواهران‌ و برادران‌ دیار فراموش‌نشدنی‌گان مرخص‌، و به‌ سوی‌ تهران رجعت کردم. و به‌ دعای‌ خیر آن‌ها احتیاج‌ مبرم‌ دارم‌. و از خدای‌ رحمان‌ و رحیم‌ می‌خواهم‌ که‌ عذرم‌ را در کوتاهی‌ خدمت‌ و قصور و تقصیر بپذیرد.
والسلام‌ علیکم‌ و علی‌ عبادالله الصالحین‌ و رحمة‌الله و برکاته‌.
چهارم شهریورماه یک هزار و سیصد و هشتاد و شش هجری شمسی، مصادف با دوازدهم شعبان‌المعظم یک هزار و چهارصد و بیست و هشت هجری قمری و بیست و ششم آگوست دو هزار و هفت میلادی.
العبد الحقیر، مجید عزیزی

*این تصویر هم دلیلی بر این که قلب ما خیلی هم مطمئن است؛ برای آنان که فکر می‌کنند قلب مطمئن داشتن، مال هر بی سر و پایی مثل ما نیست.

و اما حسین عزیز.
در این مدت دو ماه غیبت من، الحق که خوب راوی را روایت کردی و هفت مطلب پشت سر هم تو و یکّه تازی مردانه‌ات، مرا بر این می‌دارد که برای اولین بار مستقیمن برای تو بنویسم و از تو تشکّر کنم.
اما در باره‌ی نوشته‌ی اخیر تو، باید نکاتی را برای تو و راوی‌خوان‌هایی که گیج‌شان کردی روشن کنم.

هم‌آن‌طور که تو گفتی من و دوستانم برای تدریس به بشاگرد رفته بودیم و دلیل راوی نبودن و آن‌لاین نبودن و کلّن نبودن من، به هم‌این سادگی و به هم‌این خوشمزه‌گی است.
و آن خود حدیث مفصلی است و من نه قصد چیزی نوشتن در آن باره را دارم و نه توانایی‌اش را که خود به‌تر می‌دانی عزیز دل برادر.
من پیامک(sms) های تلفن همراهم را معمولا پس از خواندن و جواب دادن پاک می‌کنم. اما الان که دارم این مطلب را می‌نویسم، سه پیامک در گوشی‌ام هست که هر سه از توست و هر سه را با اجازه‌ی تو و به ترتیب می‌نویسم.
1- راجع به اعتکاف امسال و پارسال که "رفتی" بنویس.
2- روایت نکن راوی، روایت نکن.
3- همه‌ی نیروها و همه‌ی قدرت‌ها، در هر جا که هستند، محتاج توجه خاص حضرت امام رضا هستند. امام خمینی

پیامک اول پس از رسیدن من به تهران و اصرار تو بر نوشتن من درباره‌ی سفر اخیر و سال گذشته بود؛ علی رغم این‌که من می‌گفتم نوشتنی نیست.
پیامک دوم پس از کشانده شدن ناخواسته‌ی صحبت‌هایمان به اردوی مشهدی که دانش‌آموزان بشاگردی را بردیم بود؛ که در آن گوشه‌هایی از ماجراهایی که رخ داد نمایان شد.
پیامک سوم هم نشان از آن دارد که آن همه لطف و توفیق از جانب چه کسی بر ما فرود آمد.

خب! واقعه‌ای واقع شد. تمام شد و رفت. دیگر هم تکرار نمی‌شود. به تو هم گفته بودم که بیا و بگذر. و به راستی گمان من آن بود که منظور تو از مستند کردن این تجربه‌ی ناب آن هم در سال‌های طولانی، انتزاعی و صرفن میل و رغبتی آرمانی باشد؛ اما وقتی امروز با آن دوربین و تجهیزات فیلمبرداری حرفه‌ای به هماره دستیارانت به دفتر کارم آمدی، حقیقتن دریافتم که پسر تو یک چیزیت می‌شودها!

سالروز تولد 24 سالگی من در مشهدالرضا و ورود به سن 25 سالگی که به قول آن دوست شفیقمان سرازیری جوانی است و آغاز دوران محافظه‌کاری، نشان از حقیقتی دارد. دریافتن این حقیقت که بزرگ شده‌ایم و کم کم پیر می‌شویم، دیگر شور و اشتیاقی برای داد زدن، گفته شدن و شنیده شدن و کلن میل به مطرح شدن باقی نمی‌گذارد.
پس لطف کن و همان‌طور که در مطلب قبلی‌ام گفتم ما را رها کن در این رنج بی حساب ای برادر. سراغ امین و فرهاد و مصطفا و آن یکی مصطفا و باقی دوستان همراه برو که چیزکی هم نوشته‌اند. ای کاش من هم آن‌قدر آدم بودم و می‌توانستم لااقل از لذت با این آدم‌ها بودن و کاری که کردند چندی بنویسم.

"هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است، دستی باید تا معجزه ها را فرود آورد و آن دست جوانمرد است."
جوانمرد، نوشته‌ی عرفان نظرآهاری

پی‌نوشت:
در این دو ماه، حضرت حق تاب فراغ موقت حنانه‌ی دردانه‌ی نازدانه را به بنده‌ی بیچاره رحم کرد. حنانه در این ماه رمضان یک ساله می‌شود و من هنوز هر روز صبح که با دستان کوچک او بر صورتم بیدار می‌شوم، فکر می‌کنم که خواب می‌بینم....

۸۶/۰۶/۲۸
مجید عزیزی

نظرات  (۱۲)

سلام
"حنانه با تمام سلول هایش دارد زندگی می کند"
هر قدر بگویم خوش به حالش کم گفته ام
خواب خوشی است انصافا
خوش بخوابید...
حق مدد
سلام آقا مجید. این انصافه که هی ما بیاییم و هی شما نباشید؟! :) یکم هم شما بیایید و با ما باشید!! چی شد!
سلام
خوب می نویسی
۱۰ مهر ۸۶ ، ۰۸:۴۴ زینب محمدزاده
سلام عمو مجید روزه و نمازهاتون قبول باشه . زمانی که در نسل 3 بودید خیلی دوست داشتم عکستونو ببینم تا ببینم عمو مجید ما چه شکلیه یا چند سالشه . راستش وقتی عکستونو دیدم جا خوردم . فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید . البته خودتان گفته بودید یک نسل سومی هستید ولی ماشاالله آنقدر نوشته هایتان پخته و قشنگ بود که من فکر میکردم 10-15 سالی از من بزرگتر باشید .
عمو مجید امیدوارم دلتان همیشه جوان باشد.
خداحافظ و سلام !
۰۶ مهر ۸۶ ، ۱۴:۰۸ دیجیتال تروریسیت
حاجی با زحمتای ما چیکار میکنی ؟ راستی به روزم
۰۴ مهر ۸۶ ، ۰۴:۴۵ حسین شیرالی
روایت کن راوی.....این روزها بوی باروت می دهد و خون سری به ما هم بزنید راوی های راوی......
۰۲ مهر ۸۶ ، ۱۶:۴۲ زهرا(یاسی)
به نام او...
سلام آقای عزیزیه قلب مطمئن .چرا مطمئن نباشید می رید ،میاین،کیف می کنید دیگه .حالا ما از صبح تا شب هی یخ حوض می شکنیم ومس می سابیم ،اینا اینا اینم اعصاب منه اینم نوار قلبم////_________!!!.آاقا بقیه رو نمی دونم اما ما شما رو رها کردیم اما انگار شما مارو رها نمی کنید در این رنج بی حساب .هی داغ دلمون رو تازه می کنید.راستی می بینم آقای غفاری کارشون رو به سرعت شروع کردند آقا دستمریزاد.شما هم نترسید برید توی فیلمشون ،سر از سینما در نمی آرید!!!در باره سن تون هم بگم غصه نخورید سن مهم نیست دل باید جوون باشه پدر جان !!!!می گم خوبه که لااقل شما هر روز با دستای حنانه بیدار می شید! یادم میاد شش ،هفت سال پیش که آبجیمون کوچولو بود هر روز صبح میومد روی صورت ما می نشست فک کن تا مرز خفگی می رفتیم!!!راستی فاطمه راست میگه من پشت سر شما حرف زدم خواهشا اگه راضی نیستیدو حلال نمی کنید بگید که روزه اون روزمون رو قضا کنیم .هر چند چیز بدی نگفتم حاج آقا گفت یه خاطره از جهاد مون با بچه های دانشگاه تهران بگم که یه دفعه من و فاطمه به هم نگاه معنی دار کردیم وداغ دلمون تازه شد ،این شد که حرف از شما شد همین .ببخشید من صادقانه می گم واقعا نمی تونم توی یکی دو خط نظر بنویسم شرمنده قول می دم ترک کنم.در پناه بی بی.
یک ربع قرن!!!!!!
فکر کن
یک ربع قرن
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام آقای عزیزی.... شما خیالتون راحت شد که اشک ما رو در آوردید؟ ... خب از همون اول آقای غفاری راست و پوست کنده برای ما می گفتن! مگه راوی روایت گر نیست؟ مگه راوی ها هم باید زیرپوستی حرف بزنن؟!!! بعد چقدر هم شما شکسته نفسی می کنید! مطمئن باشید کسی بهتر از شما نمی تونه برای ما روایت کنه! در ضمن ما شنیدیم که آدم اگر پا به سن بگذارد سخنانش شیرین می شود ... !!!:دی. پس شما هم ما را رها کنید از این رنج بی حساب! در ضمن ما یک نفر را پیدا کردیم که هرچقدر دلمان بخواهد برای ما از جهاد تعریف می کند! البته ایشون در سوسنگرد بودند ... از شما هم پیش ایشون غیبت کردیم که امیدواریم ما رو ببخشید! البته ایشون وب شما رو می خونن ... بهر حال دلتان آلو! حالا شما هی واسه ما روایت نکنید ...
سلام
خوش آومدین ...
سر بزنین !
.
.
تا بعد _ ...
چی بگم به این صمد آقای حسین نشان ؟!
به جناب مجید خان چشم ما روشن اونم تو سحر ماه مبارک ساعت 4.30 صبح مطلب میدی بالا دلمون تنگ شده بود مجید خان خوش اومدی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی