و اما حنّانه، و ما ادرئک ما حنّانه...
تهران، بندرعباس با قطار. بندرعباس، میناب، بشاگرد، میناب، بندرعباس با ماشین. بندرعباس، تهران با قطار. تهران، کیش با هواپیما. کیش، تهران با هواپیما. تهران، چالوس، رامسر، چابکسر، رشت، قزوین، تهران با ماشین. دوباره: تهران، بندرعباس با قطار. میناب، بشاگرد، میناب، بندرعباس با ماشین. بندرعباس، تهران با قطار.
اینها سفرهای اخیر من در یک ماه گذشته است. همانطور که میبینید، مثل زبلخان شمال و جنوب کشور را به پیوند هم درآوردهام. با اینحال روزهای یکشنبه در سر کلاس دانشگاه حاضر بودهام و همینطور به کارهای محل کار مشغول. تمام ساعتهای حضورم در خانه هم مشغول حنّانه است. اینرا گفتم که توضیحی باشد برای این یک ماه روایت نکردن.
حسین عزیز اما در این مدت هم متاهل بود و هم متعهد. نگذاشت راوی بی روایت بماند. یک روز باید قصهی خودم و حسین را بگویم. داستان رفاقتی متفاوت. فعلا همینقدر بدانید که من و حسین خیلی هنر کنیم سالی دو سه بار همرا ببینیم، آن هم اتفاقی و معمولا بدون برنامهی قبلی. مثل نمایشگاه کتاب امسال و پارسال. جالبتر آنکه اصولا چون حسین به عمرش با هیچ مسنجری کار نکرده ارتباط اینترنتی هم نداریم. گاهی اساماسی یا تلفنی. با اینحال با هم زیاد کار داریم و همیشه برای دیدار بعدیمان که خودمان هم نمیدانیم کی و کجا است، برنامه داریم. چیزهایی برای دادن و گرفتن و حرفهایی برای گفتن و شنفتن. تا کِی باشد که دوباره همرا ببینیم. حسین عزیز یکبار تعریف کرده بود که من و او از نگاه ظاهری به هم ربطی نداریم، اما آن عهد باطنی قصهاش دیگر است و کیفش بهتر.
بگذریم.
در طی بیست و اندی ساعت بین تهران و بندر، سوار بر مرکب مورد علاقهام قطار، برای اولین بار در طول تاریخ پنج سالهی وبلاگنویسیام فکر ننوشتن و تعطیلی وبلاگ به سرم زد که البته عجیب است. حقیقت آن است که نه انگیزهای برای نوشتن دارم و نه حرف تازهای برای گفتن و نه و نه وقتی برای نوشتن و نه امیدی به تاثیر در خود و مخاطب متصور و نه فضای جامعه آنها را متحمل. اما همانطور که قبلا گفتم یک "باید" شاید بیخود در جهت عکس این دلایل احساس میکنم که به حیرت میان عقل و عشق میماند. اگر اهل مشورتید چیزی بگویید بلکه تصمیمگیری آسانتر شود. اگر هم نیستید باز هم چیزی بگویید تا من بفهمم چند نفر مخاطب پای کار دارم. یعنی کامنتگذاران پای این مطلب راوی را میخوانند.
و اما حنّانه، و ما ادرئک ما حنّانه...
برایتان بهترین ها را آرزو می کنم
خدانگهدار عمو مجید
زینب محمدزاده 20 ساله از مشهد