چند روایت خیلی معتبر
به نام خدای حنانه
سلام
از شما که این مدت برای دیدن مطلبی جدید از من، به این صفحه آمده ای و دست خالی برگشتی، می خواهم مرا به خاطر وقتی که صرف کرده ای ببخشی. می دانم از این که می بینی بعد از مدت ها مطلبی نوشته ام در پوست خود نمی گنجی! مجید عزیزی است دیگر. شما ببخشید.
خیلی اتفاقی و بدون قصد قبلی در حالی که از ننوشتن زیاد، نوشتن از یادم رفته است، از اندک فراغتی که امشب برایم حاصل شده استفاده می کنم و یک نوشته ی کاملن معمولی را می آغازم.
در این مدت شاید بیشتر از هر مدت دیگری اتفاقات کوچک و بزرگ برایم افتاده که برخی از آن ها که مایلم شما هم از آن ها مطلع باشید بدون هیچ ترتیبی این ها هستند:
1- برای بار چهارم یا پنجم در شش ماه گذشته عازم مشهدالرضا هستم. باری برای دیدار حنانه و خانواده ام بعد از یک ماه دوری. باری برای اردوی بشاگردی های عزیز. باری روز عرفه برای اردوی دانش آموزان دبیرستان هوشمند شهید آقایی. و این بار تاسوعا و عاشورا برای همراهی سه شیعه ی آمریکایی که جز یکی که قبلن یک بار به ایران آمده، باقی اولین سفرشان است و هیچ فارسی نمی دانند. این بارها را به فال نیک می گیرم و مثل هر بار آن جا برایتان دعا می کنم.
2- از ابتدای امسال تدریس زبان انگلیسی را در یک مدرسه که اسمش را در بالا گفتم شروع کردم. من حالا یک آقا معلم هستم. قبلن تجربه ی تدریس در آموزشگاه ها را داشته ام. اما معلمی چیز دیگری است. این را در بشاگرد فهمیدم. جایی که من و مصطفی و فرهاد در کنار امین، (معلم سابقه دار!) برای اولین بار معلمی را تجربه کردیم و حالا که به تهران برگشتیم، همگی بالاتفاق معلم شده ایم. دانش آموزان خوب اند. بودن در کنارشان با صفا و لذت بخش است. و البته سخت هم هست. حواس جمع می خواهد و انرژی زیاد می برد. هر چه باشد به قول حسین غفاری ( هم او که مرا به وادی معلمی کشاند)، معلم، پیامبر پاره وقت است.
3- از محل کارم، فرهنگ سرای خانواده استعفا دادم و بعد از مدت ها به همکاری با دوست خوب و دیرینه ام حامد سلیمانی عزیز، پایان دادم. آن ها که اندکی از نزدیک مرا می شناسند، می دانند که این اتفاق در زندگی من چقدر بزرگ و مهم و تاثیرگذار است. دلایلم متقن و متعدد است. اما آن چه قصد را به تصمیم تبدیل کرد رفتار فرد کوچکی بود که من اسم آن را بی معرفتی "به معنای واقعی کلمه" می گذارم. دیدن این بی معرفتی از کسی که بسیار برایش مرام گذاشته بودم، سخت بود و باور نکردی. دلم شکست و حالم خراب شد، اما مثل هر بار اندکی بعد فراموش و خوب شد و من این ماجرا را و نام مسببش را به کسی نگفته و نخواهم گفت. تنها تلافی ام این است که جز یک بار که بعد این ماجرا برای هدایتش دعا کردم، دیگر هیچ وقت برایش دعا نخواهم کرد.
4- برادر کوچک ترم حمید، با پیشی گرفتن از من به سرعت خود را به دیار متاهلین رساند و به اصطلاح قاطی مرغا شد. البته هنوز در مرحله ی عقد به سر می برد. خلاصه که خبرهای خوش از بیت ما از جانب این طلبه ی شیردل است و همان طور که حسین عزیز فاش نمود مصراع ما همچنان مفرد است و کماکان عذب اوقلی هستیم.
5- در زمانی که مستعفی و بیکار بودم، از افراد و جاهای مختلف پیشنهادهای کاری وسوسه انگیزی می شد. بالاخره یکی را قبول کردم و اکنون در یک شرکت فیلمسازی خصوصی مشغول به کار هستم. "جنگ به شیوه ی آمریکایی" (War American Style) عنوان مستند تلویزیونی ده قسمتی است که به سفارش "پرس تی وی" (Press Tv) و به زبان انگلیسی تهیه و تولید می شود و قرار است سال آینده از این شبکه ی ماهواره ای تازه تاسیس جمهوری اسلامی ایران پخش شود. نقش من در این کار که فیلمبرداری مصاحبه هایش قبل از ورود من به پروژه، در انگلیس انجام شده، دستیاری فیلمنامه نویسی، دستیاری کارگردانی، دستیاری تدوین و غیره! است. کار جدیدم را بسیار دوست دارم و هر لحظه مشغول آموختن چیزی نو هستم.
6- حالا از روزی که خدا حنانه را به ما بخشید، یک سال و دو ماه و چهار هفته می گذرد و هر لحظه ی این 453 روز شیرین برای من مثل یک معجزه تازگی دارد. او نگاه می کند، می خندند، گریه می کند، شیر می خورد، آب می خورد، غذا می خورد، راه می رود، می دود، بازی می کند، می خوابد و با تک تک سلول هایش زندگی می کند. و هر بار هم که مرا دادا صدا می کند تمام شادی های عالم در دلم می ریزد. و اگر شعر گفتن بلد بودم دوست داشتم به همه بگویم که کودک چقدر بوی خدا می دهد و چقدر نشان دارد از هر آن چه به نام لذت و معنویت می شناسیم.
7- در تمام این مدت برای تمام اتفاقات کوچک و بزرگی که افتاد حرف هایی داشتم که باید و دوست داشتم بنویسمشان اما نشد. که ای کاش می شد. باید از رفتن قیصر می نوشتم. اتفاقی که حالم را آن قدر بد کرد چون آن که پیش از آن به یاد نداشتم برای نبودن کسی این چنین به هم بریزم. یاد آن روز غروب در نمایشگاه کتاب تهران که مثل همیشه من و حسین هم دیگر را اتفاقی دیدیم و بعد باز هم اتفاقی در جلوی غرفه ای چشممان به جمال قیصر روشن شد. کتاب جدیدش را خریدم و او با مهربانی برایم امضا کرد. او یکی از دو نفری بود که در تمام طول زندگی ام خواسته ام کتابش را برایم امضا کند (نفر بعدی هم در همان روز بود؛ سید مهدی شجاعی). و یاد آن غروبی که در گتوند خوزستان زادگاه او بودیم و یاد آن غروبی که دو روز راه بشاگرد تا مشهد، در اتوبوس بنز 302 قراضه ای کویر مرکزی ایران را در گرمای مرداد بدون کولر و حتی آبی برای خوردن می رفتیم و من و فرهاد نیلوفرانه ی قیصر را می خواندیم و بچه های جنوب، بی آن که بدانند شاعر این همه شعرهای پردرد کیست، گوش می دادند: خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن... ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن... و یاد آن روز غروب بزرگداشت قیصر شعر انقلاب، دانشگاه تهران و یاد هر غروب بی قیصر.... قیصر و ما ادرائک ما قیصر.
پی نوشت به سبک راوی:
1- خیلی چیزهای دیگر هم بود که خواستم بگویم. طولانی شد. باشد برای بار بعد. آن قدر نعمت افزون خدا بر سرم ریخته که نمی دانم چگونه شکر نعمت کنم. فقط مدام ترس این دارم که لایق نباشم و از کفم بیرون کنند. رفیق خوب نعمت است (البته علی نعمت هم رفیق خوبی است!) و رفقای خوب، نعمتی است که سراسر زندگی مرا گرفته. همیشه دوست داشتم برای هر کدامشان یک مطلب در راوی بنویسم تا همه بدانند چقدر خوب اند و چقدر زیاد. روزی این کار را خواهم کرد. خواهم نوشت. همان طور که درباره ی همه ی مطالب بالا بیشتر خواهم نوشت.
2- حسین عزیز با همه ی مشغله ای که دارد به اضافه ی تاهل، اما مرتب روایت می کند و من را شرمنده. هرچند گاهی برخی پی نوشت ها و حتی مطالبش برای خود من ثقیل و خارج از سواد است. راستی راست است که می گویند تاهل آدم ها را محافظه کار می کند؟ از حسین عزیز می خواهم در این دهه ی محرم، با نثر حسینی اش ما را به یاد نوشته های آتشین "مرتضی و ما" بیاندازد.
3- هر بار قول دادم زود به زود و مرتب بنویسم بد قول شده ام، این بار بگویم که: "اینقدر درگیر سه جایی که مشغول به کارم به علاوه درس و دانشگاه و حنانه ی در خانه هستم که هیچ متوقع مطلب بعدی نباشید"، شاید فرجی شد و رویت روایت بعدی قریب تر.
یا حسین
چه عجب
مردیم دیگر از بی مجیدی. البته ما که هر هفته همدیگر را می بینیم اما غم قلم چیز دیگریست. حیفم آمد با این همه مشغله خدا قوت نگویم. برای اولین بار به شما و شاید به کسی حسودیم شد آن هم برای داشتن امضا از کسی که هنوز و هنوزها به او وام دارم. همان قیصر را می گویم. خوش به حالتان و بد به حال من که دیر شناختمش.
یا علی