یاعلی
ضرورت وبلاگنویسی به زبان انگلیسی!
به نام خدای حنانه
سلام
از شما که این مدت برای دیدن مطلبی جدید از من، به این صفحه آمده ای و دست خالی برگشتی، می خواهم مرا به خاطر وقتی که صرف کرده ای ببخشی. می دانم از این که می بینی بعد از مدت ها مطلبی نوشته ام در پوست خود نمی گنجی! مجید عزیزی است دیگر. شما ببخشید.
خیلی اتفاقی و بدون قصد قبلی در حالی که از ننوشتن زیاد، نوشتن از یادم رفته است، از اندک فراغتی که امشب برایم حاصل شده استفاده می کنم و یک نوشته ی کاملن معمولی را می آغازم.
در این مدت شاید بیشتر از هر مدت دیگری اتفاقات کوچک و بزرگ برایم افتاده که برخی از آن ها که مایلم شما هم از آن ها مطلع باشید بدون هیچ ترتیبی این ها هستند:
There are many cultural centers in Tehran named
"Farhangsara" which means the "House of Culture". Although I doubt that
you have this kind of government organization, but in Iran they have a
finger in every pie! Artistic classes, study rooms, galleries, theatre,
etc...
In addition to these usual daily works, some times some things happened
there occasionally that this is one of them: 3-wheel racing for support
of Lebanon's children.
Enjoy looking at under 6-year old children photos and you can take a walk down memory line!
1. a little girl is doping by water, before the race is begin!
با دلی آرامتر و قلبی مطمئن*تر و روحی
شادتر و ضمیری امیدوارتر به فضل خدا، از خدمت خواهران و برادران
دیار فراموشنشدنیگان مرخص، و به سوی تهران رجعت کردم. و به دعای خیر
آنها احتیاج مبرم دارم. و از خدای رحمان و رحیم میخواهم که
عذرم را در کوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد.
والسلام علیکم و علی عبادالله الصالحین و رحمةالله و برکاته.
چهارم
شهریورماه یک هزار و سیصد و هشتاد و شش هجری شمسی، مصادف با دوازدهم
شعبانالمعظم یک هزار و چهارصد و بیست و هشت هجری قمری و بیست و ششم آگوست
دو هزار و هفت میلادی.
العبد الحقیر، مجید عزیزی
*این تصویر هم دلیلی بر این که قلب ما خیلی هم مطمئن است؛ برای آنان که فکر میکنند قلب مطمئن داشتن، مال هر بی سر و پایی مثل ما نیست.
و اما حسین عزیز.
در
این مدت دو ماه غیبت من، الحق که خوب راوی را روایت کردی و هفت مطلب پشت
سر هم تو و یکّه تازی مردانهات، مرا بر این میدارد که برای اولین بار
مستقیمن برای تو بنویسم و از تو تشکّر کنم.
اما در بارهی نوشتهی اخیر تو، باید نکاتی را برای تو و راویخوانهایی که گیجشان کردی روشن کنم.
تهران، بندرعباس با قطار. بندرعباس، میناب، بشاگرد، میناب، بندرعباس با ماشین. بندرعباس، تهران با قطار. تهران، کیش با هواپیما. کیش، تهران با هواپیما. تهران، چالوس، رامسر، چابکسر، رشت، قزوین، تهران با ماشین. دوباره: تهران، بندرعباس با قطار. میناب، بشاگرد، میناب، بندرعباس با ماشین. بندرعباس، تهران با قطار.
گفته بودم که میخواهم بنویسم و درد بیدردیام را با درد بیدرمان دیگران درمان کنم.
حسین گفته بود که: آدم باید دردش بیاید تا بنویسد. و بداند که با نوشتن دردش بیشتر میشود. و حسین راست گفته بود.
اما تازگیها آنقدر دردم گرفته که نمیتوانم بنویسم. اصلن آیا باید و خوب و درست است که بنویسم؟ هیچ حسش نیست اما نمیدانم این باید نوشتن از کجا و چهطور افتاده در جانم.
حق مسلم، رئیس جمهور، ملوانان، اخراجیها، رپ، مبارزه با بدحجابی، نامجو، شهردار، شرمالشیخ، امیرکبیر، بشاگرد، گافر، کپر، حسن، دلم، درد... من دارم دیوانه میشوم یا شما هم همچوناین احساسی دارید یا اصلن دنیای دیوانهای است یا که چی؟