دو عمله راوی
هماین چند وقت پیش، مرداد امسال، یک جای خوب!
حسین غفاری که از چهرهاش پیداست. دلتنگ همسر است. حالا هم برای هماین سرش شلوغ است. شما باشید اولین روزهای خوش بعد از عروسی را صرف روایت راوی میکنید؟ عکسش را منتشر کردم لجش بگیرد، بلکه چیزی بنویسد.
* آقا بیدل! من امروز با آقا غفاری برمیگردم تهران. بچهها یه هفته دیگه هستن، ان شالله حمومو که تموم کردین بپا زیاد آببازی نکنی بچایی. سال دیگه میآییم با بچهها یه سری می زنیم. حلال کن.
- آقا عزیزی!
* هوم؟
- شمام وایسا با بچهها برو.
* خیلی دوس دارم، اما مرخصیم تموم شده. همینطوریشم تا برسم تهران از کار اخراجم.
- آقا عزیزی!
* جانم اوستا؟
- من پنج سال زندان بودم!
* چرا؟ اینجا که بانک نیس که چک کشیده باشی، دعوا کرده بودی؟
- نه. برا تفنگ و مواد. پنج کیلو تریاک با یه کلت و کلاش.
* آقا بیدل دم رفتن شوخیت گرفته؟
- نه آقا عزیزی. نامردا تله کردن بخرن، نگو خودشون مامور بودن. اونجا پشت اون درختا کمین زده بودن.
* نه!!!
- البته جون آقا عزیزی اگه این محمود باهام نبود، زده بودم، در رفته بودم. اون موقع میرفت مدرسه. از شانس بد اون روز همرام بود.
* ...!
- می بینی که، اینجا چن ساله خشکسالیه، دولت نمیرسه، اهالی از کجا نون درآرن؟ اون هفته افغانیا تو بزنآباد بودن، یه مامور با لباس میرفته، شک کردن نکنه لو رفتن، بستنش به گوله. حالا شمام الان لباس نظامی تنته، داری میری مواظب باش، اینجا پلیس ملیس که نداره. برو علی پشت و پناهت.
* مرد حسابی آخه اینارو الان میگی؟!