راوی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۸۴ ثبت شده است

یادش به خیر! بچه‌تر که بودیم آرزو‌هامان را در گوش قاصدک می‌گفتیم، فوت می‌کردیم برود برساند به گوش آن‌کس که باید! من که هر‌وقت این عکس رو می‌بینم هیپنوتیزم می‌شم. البته ماکرو عکس‌برداری کردم و اندازه واقعی‌ش دو سانتیمتر بود. ضمنا گفتن نداره چون قاصدک همه جا هست، اما اینجا دزفوله!

۲۴ نظر ۲۹ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۵۲
مجید عزیزی

و از آن روز
     بر چشم‌های قبیله
گریه، مکروه
  خفتن، حرام
و دیدن -عمیق دیدن-
              واجب عینی شد!*

داشتیم با مجید چای زعفرانی بانبات و کلوچه می خوردیم. سرمای پاییزی پارک لاله خواستنی شده بود. با هم که هستیم در خیابان ها و ترک موتور می زنیم زیر آواز، داشتیم گلویی تازه می کردیم. صدایی از بلند گوی پارک بلند شد. انگار از یک مجلس سوگواری بود. آقای مداح داشت به مناسبت سالگرد شهادت امام صادق (ع) از حضار اشک گدایی می کرد. گفتم: مجید به نظر من می شود کار دیگر و درست تری کرد. شهادت یک امام اتفاق بزرگی ست اما حقیقت این است که من اشکم نمی آید.  کاش به جای روضه خواندن در بارهء خاموشی شبانهء قبرستان بقیع و بسته بودن درها و کبوترهای تنبل اش از صدا و سیمای جمهوری اسلامی سخنرانی کارشناسی پخش می شد که در مورد امام صادق برای جماعت حرف بزند. نه اینکه روی زیبایی داشت و در تاریخ فلان متولد شد و نام مادرش این بود  و در چند ساله گی شهید شد.... مثلا  گفته میشد که چرا به ایشان می گویند بنیان گذار مکتب جعفری و چطور است که داشمندان بزرگی را در رشته های مختلف می شناسیم که شاگرد ایشان بوده اند و جریان این اولین دانشگاه بزرگ اسلامی چیست و بعد هم از سخنان و انتظاراتش از شیعه بگویند و به فکرمان بیاندازند. من منکر سوگواری و گریه نیستم، مثلا جریان عاشورا پر از داغ است پر از مصیبت و غربت است. (البته از عبرت هایش نباید غافل شد که اصل همان هاست). اما خوب می شود نشست و گریست بر اتفاقاتی که در یک صبح تا ظهر افتاده و حتی از زور گریه بر سر و سینه زد. اما قبول ندارم که بنشینیم و بر سر بزنیم که یا امام صادق تو گنبد طلایی و بارگاه نداری و این وهابی های فلان فلان شده درهای بقیع را میبندند و چراغ ها خاموشند و تو مظلومی و....

مجید گفت خیل خوب روضه نخون حالا اشکمونو در نیار. گفتم چشم. گفت خوب همین ها را برای راوی بنویس و همینا خوبه. گفتم چشم. باورش نمی شد بنویسم چون شش ماه است که قرار است من اینجا راوی باشم و نمی شود که بشود. بگذریم از این به بعد قرار شد.... چیزهایی که میبینیم در جامعه.... این شد روایت اول.

*سید حسن حسینی - گنجشک و جبرئیل

۱۵ نظر ۲۶ اسفند ۸۴ ، ۰۴:۰۳
مجید عزیزی

اولین عکس راوی را با عکس حرم امام رضا شروع کردم، حالا هم که دوباره شروع کرده‌ام به نوشتن و عکس گذاشتن با امام رضایم شروع می کنم. امسال سه بار رفتم مشهد. یکی از یکی بهتر. دفعه آخر با سجاد رفتم. قبل از این‌که از روسیه بیاید قول گرفته بود که وقتی آمد با هم برویم و رفتیم و خوش گذشت و قرار است که روزی بنویسد درباره‌اش. بگذریم. بر خلاف عکس قبلی که شب بود و با دوربین کوچک دیجیتال گرفته بودم، این عکس را از همآن‌جا و هم‌آن زاویه از فلق مهرماه حرم، بعد از نماز صبح با دوربین موبایل گرفتم. به قول سید، کاش می شد ساعتی دیگر آن حجم طلایی زیبا را دید. سیر نمی‌شود آدم. نه؟

۱۹ نظر ۲۵ اسفند ۸۴ ، ۰۱:۰۴
مجید عزیزی
او را و حرف‌هایش را دوست دارم، خیلی! یک جایی گفتم او "آوینی کوچک معاصر ماست". الان می بینم کوچک هم نیست، بزرگ شده! زن هم گرفته! ازدواج او اما، با همه فرق دارد... چند وقت پیدایش نبود و سراغ از دوستش که گرفتم گفت آنفولانزای مرغی! گرفته. پیام کوتاه تلفنی فرستادم که بابا! زن گرفتی، طاعون که نگرفتی! او کماکان جواب نمی‌داد، تا اینکه چند شب پیش خواب دیدم برایم "اس ام اس" فرستاده است و فردایش واقعا فرستاد! چند جمله کوتاه، که رسما لِه کرد مرا، از بس که خوب بود! : "سلام مجید، شب به خیر. برای کسی که 24 سال تو صورت نامحرم نگا نکرده، با دخترا چت نکرده، بستنی نخورده، زن گرفتن از طاعون هم بدتره، از عسل هم شیرین‌تره، از بهشت هم قشنگ‌تره. حلال کن. یا علیش!" خلاصه این‌که؛ نمی دانم شنیده ای یا نه! وقتی رزمنده ها می خواستند شهید بشوند، به رفقایشان می خندیدند و می‌رفتند! حالا هم سید به من و امثال من خندید و رفت! حتما نمی‌توانی تصورش را هم بکنی که چه می‌گویم و چه ربطی دارد! اما واقعا همین‌طوری است. فرض کن خبر شهادت دوستت را داده‌اند؛ اول شوکه می‌شوی، بعد گریه می‌کنی، بعد قبطه می‌خوری و هم‌آن‌طور که می‌گویی "خوش به حالش" "حقش بود" "نوش جانش"، به خودت می‌گویی خاک بر سرت! مثل او نیستم چون سعی نکردم مثل او باشم، همین!
۶ نظر ۲۴ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۱۲
مجید عزیزی

یک سال پیش در چون‌این شبی این عکس‌ها را گرفتم و این متن‌ها را نوشتم و این‌جا گذاشتم. حالا یک سال گذشته و من بزرگ‌تر شده‌ام و نگاه که می‌کنم می‌بینم الان این عکس ها را نمیگیرم و این چیزها را نمی‌نویسم! حتما این‌ها هم که در عکس هستند بزرگ شده‌اند. به هر حال بدون هیچ تغییری می‌گذارم‌شان اینجا. روایت است دیگر! روایت یک سال پیش با زبان راوی یک سال پیش! چه کنیم؟:

تذکر: از آنجا که ممکن است از طرف بعضی دوستان به عکاسی مخفی از حریم خصوصی افراد متهم شویم همین جا خاطر نشان می سازیم که عکسها نه با موبایل و مخفیانه که با دوربین حرفه ای و علنی و همگی از معابر عمومی و خیابان ها گرفته شده است. احتمالا از طرف دوستان دیگر نیز به اشاعه فحشا متهم می شویم. این دسته از دوستان لطف بفرمایند به خبرگزاریهای رسمی مملکت گیر بدهند. حداقل اینکه مخاطب آنها بیشتر است و اشاعه فحشاء آنها هم وسیعتر! با تشکر!

سر و صدای ترقه و دیدن آتش بازی و انفجارات مربوطه را همه دیده ایم و نکته چندان جالبی به نظر نمی رسد:

۱۲ نظر ۲۳ اسفند ۸۴ ، ۰۲:۱۲
مجید عزیزی
سلام! شش ماه است ننوشته‌ام اینجا! شش ماه می‌دانی یعنی چه؟ بعضی بچه‌ها در شش ماه از آن دنیا به این دنیا می آیند! بعد از وبلاگ قبلی هم یک سال ننوشته بودم تا این‌جا راه افتاد. یک‌سال می‌دانی یعنی چه؟ بچه یک ساله هم دندان دارد، هم راه می‌رود و هم ماما بابا می‌گوید! اینها را چرا می‌گویم؟ خب ساده است! دارم غیر مستقیم می‌گویم اگر می‌بینی خزعبلات می‌بافم به هم، به این خاطر است که خیلی وقت است ننوشته ام! نه اینجا، نه در جام‌جم، نه در موازی و نه در هیچ‌جای دیگری. حتی در ورقه‌های امتحان‌ی این نیم‌سال تحصیلی هم چیز قابل توجهی ننوشتم؛ همان در حد رد شدن از پل مشروط‌ی! مخلص کلام اینکه این دست‌گرمی‌ها را تا یک مدت تحمل کنید تا قلم (کی‌بورد) ما بیافتد روی غلتک! و اما بعد..
یا علی
۱۹ نظر ۰۶ اسفند ۸۴ ، ۰۱:۱۳
مجید عزیزی