راوی

قصه‌ی ظهر جمعه

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۸۵، ۰۳:۰۳ ب.ظ

به نام خدای مهربون.
دوستان سلام!
نیم‌روز جمعه‌تون به خیر.
حال و احوال‌تون که خوبه؟
خب خدا رو شکر.
پس می‌ریم سراغ قصه‌ی ظهر جمعه‌ی امروز.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربونِ اول قصه، هیش‌کی نبود. یعنی بودها، اما نبود!*
یه پسری بود، اسم‌ش مجید عزیزی بود. این مجید عزیزی یه سایتی تو اینترنت درست کرده بود، اسم‌ش راوی بود. این راوی خیلی خوشگل بود؛ نوشتن توش هم خیلی مشکل بود. اگه گفتی چرا؟ آها! حالا می‌گمت چرا....
راویان شیرین سخن و طوطیان شکرشکن، چنین روایت کرده‌اند که؛ پسره‌ی داستان ما با صد و شصت سانت و خورده‌ای قد و پنجاه کیلو و خورده‌ای وزن و بیست و سه سال و خورده‌ای سن، یه خورده‌ای مشکل داشت. مشکل‌ش هم این بود که مشکلی نداشت! آ باریکلا! به قول شاعر: "مرد را دردی اگر باشد خوش است ... درد بی دردی علاج‌ش آتش است" اما مجید عزیزی که دودی نبود، برای هم‌این هم آتیش نداشت. اما تا دلت بخواد ریش داشت. اما ریش که علاج درد بی دردی نبود. پس چی بود؟ زیر این گنبد کبود، هیچ درمونی برای این درد بی درمون نبود. پسره‌ی قصه‌ی ما هر چی از خدا خواسته بود و نخواسته بود، یا از اول داشت یا بعدش گرفته بود. خیال‌ش هم به هیچ کدوم از این بود و نبودا نبود. این بود که قضیه یه کمی پیچیده بود....

مجید عزیزی خونه‌شون طهران بود. شیش سال‌ش که شد، باباش ورشون داشت، بردشون شهرستان. یه شهرستان توی هم‌این استان. آره داداش، اینه داستان. اونم داستان راستان. مجید کوچولو نه مرد مردستان بود و نه شیر دشتستان، واسه‌ی هم‌این، قاطی بچه‌های شهرستان رفت مدرسه، کلاس اول دبستان. راه‌نمایی رو فاکتور می‌گیریم از داستان، تا برسیم به ماجراهای جالب دبیرستان. مجید عزیزی که توی تمام این سال‌ها و توی دوران سازندگی کشور، شاگرد اول همه‌ی کلاس‌ها و دوره‌ها بود و مامان‌ش تقدیرنامه‌هاشو قاب کرده بود و زده بود به دیوار، از این‌جا به بعد دچار یک سری اصلاحات شد. اعم از ظاهری و باطنی و غیره....
بچه‌ها جونم، توی شهرستان قصه فرق می‌کنه. اصلا یه حکایت دیگه است. ما تهرونی‌ها نمی‌دونیم که. اگه می‌دونستیم، الان وضع مملکت این نبود! خلاصه، القصه. بچه‌ی مثبت داستان ما توی جوّ قشنگ دبیرستان، می‌نشست پیش بقیه‌ی دوستان، که زنگ تفریح‌شون رو با عرق و سیگاری و سیگارت و صنایع دستی و هنرهای تجسمی و کارای بدبد دیگه سپری می‌کردند. آهان! یادم رفت بگم که مجید یه داداش داشت که یه سال از خودش کوچیک‌تر بود، به اسم حمید. یه دائی هم داشت که هم‌سن خودش بود به اسم سید احمد. این سه تا تفنگ‌دار نشستن دور هم، گفتن چه کار کنیم، چه کار نکنیم و توی هم‌این فکرا بودن که بحث شورای دانش آموزی مدارس شروع شد و از بالا گفتن بایست بچه‌ها برای خودشون نماینده انتخاب کنن. خلاصه که این سه تا هم کاندید انتخابات شدند و یه ائتلاف تشکیل دادند و از اون‌جا که بین معلم‌ها و بچه‌ها محبوب بودند، تونستن تائید صلاحیت بشن و با چند تا وعده و یه سری تبلیغات هنرمندانه هر سه برن توی شورای مدرسه‌ی پنج نفره! خب باقی‌ش پیداست که مجید و حمید رای دادن به ریاست دائیشون و بعد هم مجید شد معاون و حمید هم شد دبیر شورا و هر اصلاحی می‌خواستن می‌کردن و می‌دیدن خیلی مزه می‌ده. اولین کاری که کردن این بود که تصویب کردن که بوفه مدرسه از دست سال چهارمی‌های باقی مونده از نظام قدیم، تحویل گرفته بشه و واگذار بشه به شورای دانش‌آموزی. خب شورا یعنی چی؟ یعنی مجید و حمید و سید احمد و دو تا دیگه از دوستاشون. بعد هم با کار اقتصادی مولد و هوش‌مندانه هم خدا رو راضی کردن هم خودشونو و هم شکم بچه هارو. از کجا معلوم؟ چون سال دیگه هم باز به اینا رای دادن. خلاصه که کویت بود. کارت نمایندگی شورا هم همه جای مدرسه مثل کارت خبرنگاری توی شهر کاربرد داشت. اما از ماجرای اصلی داستان دور نشیم....
مجید عزیزی قصه‌اش خیلی درازه، اینام که می‌گم فقط یه گوشه‌هایی از داستان زندگی‌شه، اما فعلا هم‌این یه ذره‌اش که به امروز مربوطه رو داشته باشید، تا جمعه‌های بعد و ماجراهای دیگه. بعله داشتم می‌گفتم....
خلاصه که بعد از دوازده سال دوباره باباش دستشونو گرفت و آورد تهران توی یه خونه‌ی مستاجری و پسره‌ی قصه‌ی ما پیش‌دانشگاهی‌شو از پایتخت گرفت و رفت سر کار و بعد هم دانشگاه. اون موقع‌ها تازه اینترنت توی تهران راه افتاده بود و هنوز زیاد کسی ازش خبر نداشت. مجید عزیزی که خونه‌شون خط تلفن نداشت، از طریق دوستان و به وسیله خونه‌ی مادربزرگه و کامپیوتر عمه‌اش با اینترنت آشنا شد و دیگه با خاطرات خوب و بد شهرستان خداحافظی کرد. کتاب غیر درسی می‌خوند و فیلم زبون اصلی می‌دید و به جای تلویزیون، رادیو گوش می‌کرد و کم کم سیاوش قمیشی رو هم ترک کرد و به کلی متحول شد! بعد هم یه آی دی درست کرد به اسم "مجیدزورو" و یه وبلاگ زد به هم‌این اسم و یه عالمه دوست خوب توی اینترنت پیدا کرد. دیگه غیر از چند تا دوست خوب که از اعتکاف با هم آشنا شده بودن، تقریبا همه‌ی دوستانی که داشت و همه‌ی کسانی که می‌شناخت و همه‌ی کسانیکه می‌شناختنش، از طریق هم‌این اینترنت بود و بس. توی هم‌این گیر و دار راوی رو راه انداخت و درس می‌خوند و می‌رفت سر کار و همه‌ی تفریح‌ش هم با هم‌این دوستای خوبی بود که از اینترنت دورش رو گرفته بودند. خلاصه که تو زندگی، هیچی کم نداشت الا یه خواهر، که اون هم بالاخره خدا از شرمندگی‌ش در اومد و حساب‌ش رو باهاش صاف کرد....
بالاخره رسیدیم به نقطه‌ی عطف داستان. دوستان همراه، اول قصه که یادتونه؟ آفرین. نوشتن توی راوی مشکل بود و پسره‌ی قصه‌ی ما مشکل بی‌مشکل بودن داشت. حالا اینا به هم چه ربطی داشت؟ با ماجراهای دبیرستان و انتخابات و شورا و اینترنت چه ارتباطی داشت؟ صبر کن جونم. می‌گمت حالا....
یه روزی از روزا که مجید عزیزی و بقیه داشتند زندگی‌شونو می‌کردن توی این مملکت یه اتفاقی برگزار شد و یه انتخاباتی افتاد، یا شایدم برعکس. پسره‌ی داستان ما که خودش قبلن‌ها دست‌ش تو انتخابات و اتفاقات بود یه چیزایی می‌فهمید که می‌خواست بگه تا بقیه هم بفهمن، اما باز از بالا گفتن نگید، اونم چون بچه‌ی خوبی بود، گفت چشم. یه سایتی داشتن به اسم موازی که با دوستاش توش می‌نوشتن، که فیلترش کردن. یه صفحه داشت توی روزنامه‌ی جام‌جم که با عوض شدن مدیرمسئول، بستنش. یه نشریه داشت توی دانشگاه که دیگه نذاشتن منتشر بشه. خلاصه که توی این یکی دو سال، بلکل از حرف زدن و نوشتن و وبلاگ و اینترنت یه فاصله‌ی معناداری گرفت. توی راوی که غیر از خبر تولد حنانه و یکی دو تا مطلب شخصی چیزی ننوشت. فقط عکس می‌ذاشت. عکسایی که خودش گرفته بود. اونم نه همه‌شو؛ اونایی که از در و دیوار و طبیعت بود! راوی رو تقریبا سپرده بود دست یه دوست مطمئن که همه جوره قبولش داشت. اونم گاهی می‌نوشت و گاهی نمی‌نوشت. اما فقط این نبود، پسره‌ی قصه‌ی ما دیگه حوصله‌ی هیچ جمع و مجمع وبلاگی و اینترنتی رو نداشت. برای هم‌این هم، صحنه رو برای بقیه‌ی دوستان که احساس تکلیف می‌کردند خالی کرد. گاهی هم که وقت می‌کرد، یه چیزایی برای حنانه می‌نوشت. تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بود که هفت سال دیگه که خودش بر اثر گازگرفتگی می‌مرد، نامه ها رو بدن به خواهرش که حالا می‌رفت مدرسه و می‌تونست بخونه. نامه‌ها رو هم با مداد نوشته بود تا حنانه هوس نکنه مثل داداشی‌ش با خودکار بنویسه و اون‌وقت خط‌ش بد بشه و خانم معلم دعواش کنه و تو روحیه‌اش اثر بد بذاره....
خب کجا بودیم؟ دیگه رسیدیم ته داستان. اونم داستان راستان. روزها و شب‌ها گذشت تا رسیدیم به امروز. امروزی که هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود و هیچ مناسبت خاصی هم نبود، اما قشنگیه قصه‌ی ما هم به همین بود که آخرش غیر قابل پیش‌بینی بود. مجید عزیزیه قصه‌ی ما از امروز تصمیم می‌گیره که حرف بزنه، بنویسه، عکس بذاره، به روز کنه و درد بی‌دردی‌شو با درد بی‌درمون بقیه درمون کنه.
خب بچه‌ها جونم، گلای مهربونم، بگید به خاله بدونم، نتیجه اخلاقی داستان امروز ما چی بود؟

*و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام

۸۵/۱۲/۱۱
مجید عزیزی

نظرات  (۲۰)

سلام. مشکل این مجید عزیزی اینه که زبل خانه : زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه جا... اینه که همیشه یه جورایی اگه وقت کم نیاره عجیبه نه؟ به من هم سر بزن رفیق. خوشحال می شم. یا علی
به به!..سلام آقای عزیزی!
خوش اومدین!...خوشحالم که برگشتین دوباره به این دنیای مجازی ؛)
داستان جالبی بود...البته تو یه مدتش را من یادمه..."مجیدزورو" و اون وبلاگه ؛)...بعدش هم "موازی"...تا اینکه یه چند مدتی هست که اینجا دوباره پیداتون کردم.
ولی خوشحالم که شروع جدید و با یک عزم جدید دوباره اومدین... :)
پس با این حساب از این به بعد که سر می زنم اینجا باید آپ باشه دیگه؟ نه؟بهنونه مهونه پس دیگه ندارین واسه آپ نکردن :P
موفق و موید باشید!
(´´•.¸(´´•.¸« امضاء: عاطفه! »¸.•´´) ¸.•´´)
میگم که به ترتیب حروف الفبا که بخوای حساب کنی میشه پایین رواق بالای کلاشینکف دیجیتال!
میدانم که می دانی چه می گویم مجید ....
این حاج احمد آقا رو شما دایی صداش می کنی یا حاج احمد؟
... من مجید چهار سال است که 23 سال دارم .... از وقتی من یادم میاد شما بیست و سه سالته! خوب موندیا! خیلی خوب ...
راستش "مجید عزیزی" برای من یک مفهوم فراتر از چت و اینترنت و وبلاگ داره! اینو جدی گفتم ...
یک سلام دوباره می کردید، کافی بود!!!
بسم الله
برو زن بگیرم. شاید که سر عقل اومدی! این احساساتت هم درست شد زودرنج نباشی که از هر جمع و مجمعی کناره بگیری! ولی جون حاجی تو یکی خیلی زن گرفتن واست واجبه!
سلام خاله!!! میگم نکنه تنتون به تنه مسعود ده نمکی خورده؟؟!!!
خوب .....حالا همیشه ظهر جمعه؟ نه.. گاهی عصر ..صبح هم شاید
ساعت 12:23 شب...
من خسته و این همه طولانی پست!
راستش حالم نکشید تا تهش رو بخونم...
راویان شیرین سخن و طوطیان شکرشکن!!!!!
نتیجه اخلاقی اول: تازه فهمیدم یکی به خاله هام اضافه شده و از امروز 4 تا خاله دارم... قبلی ها خاله مجید (به استناد خط آخر)
نتیجه اخلاقی دوم: گل مهربون قشنگترین توصیفی که تا حالا از خودم شنیده بودم (باز به استناد خط آخر)
نتیجه اخلاقی سوم: با شخصیت اول قصه همزاد پنداری کردم... اُوستاد
نتیجه اخلاقی یکی به آخر: درد بی دردی الاقش آتش است من رو یاده شهرام میندازه البته از نوع ناظریش نه جزایرییشش.
نتیجه اخلاقی آخر: نوشتن خوبه حتی اگه همینطوری یی باره باشه و آدم ییهو بنویس... البته به شرطی که نویسنده قبلش دردش بیاد.
یعنی امیدوار باشیم که بیشتر مینویسی بی معرفت من 2 سال تو اون پاساژ کوفتی خیابان پیروزی همسایت بودم ما که دیگه اونجا نیستیم حداقل تبلیغ پاساژو میکردی
با این آخری بدجور موافقم. درد که باشه نوشته نوشته میشه. درد نباشه هرچقدر هم بنویسی کسی دردش نمی گیره. قانون بقای درد رو که می دونی!
نتیجه ی اخلاقی این که:
آدم باید دردش بیاید تا بنویسد.
و بداند که با نوشتن دردش بیش تر می شود.
تو مطمئنی حالت خوبه؟
۱۲ اسفند ۸۵ ، ۱۸:۲۳ غلامرضا همدانی
و چند نکته اخلاقی داشت این ماجرا : 1- هر جا که انتخابات بود مجید عزیزی هم بود یعنی عزیزی مختار بود و این خیلی خوبه ( یک نکته خوب !!! ) 2- چون مجید عزیزی سرش به مدرسه و شورای مدرسه گرم شده بود خیلی به املا ش دقت نمی کرد و همین باعث شد که چند تا از کلمات رو هیچ وقت درست یاد نگیره و تو همین جا هم اشتباه بنویسه ( یک نکته بد !!! ) 3- مجید عزیزی که برای شورا نامه می نوشت مجبور شد که انشاش رو خوب کنه و این باعث شد که قشنگ بنویسه ( دو نکته خوب !!! ) 4- مجید عزیزی قصه اش درازه همون طوری که ریش هاش درازه ولی ناخن ها و موهاش دراز نیست پس نمیشه گفت بچه خوبیه یا بچه بدیه ( یه نکته اخلاقی مبهم !!! ) 5- مجید عزیزی قصه ما یه تصمیم گرفت . مثل کبری که تصمیم گرفته بود و این خیلی خوبه ( سه نکته خوب !!! ) 6- مجید عزیزی از این جمله های قشنگ عربی هم بلد بود پس بچه خوبی بود ( چهار نکته خوب !!! ) 7- دیگه حوصله نکته گفتن نداریم ولی یه بحثی می مونه که چرا مجید عزیزی از پرتقال فروش چیزی نگفت ؟؟؟؟؟
سلام خسته نباشید داستانتون سراسر نکات اموزنده بود یعنی یه داستان راستان واقعی بود حالا چرا ؟ خوب معلومه چون توش هم گریه داشت هم خنده ,هم طعنه داشت هم خبر خوش .به هر حال خاله ما منتظر می مونیم تا ظهر جمعه ی بعد وداستان بعدی فقط لطف زمانش بیشتر بشه در پناه بی بی
سلام بامزه بود موفق باشید این دفعه زودتر بنویسید
چه عجب . . . . ! ! !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی