راوی

چند روایت خیلی معتبر

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۸۶، ۰۶:۵۹ ق.ظ

به نام خدای حنانه
سلام

از شما که این مدت برای دیدن مطلبی جدید از من، به این صفحه آمده ای و دست خالی برگشتی، می خواهم مرا به خاطر وقتی که صرف کرده ای ببخشی. می دانم از این که می بینی بعد از مدت ها مطلبی نوشته ام در پوست خود نمی گنجی! مجید عزیزی است دیگر. شما ببخشید.
خیلی اتفاقی و بدون قصد قبلی در حالی که از ننوشتن زیاد، نوشتن از یادم رفته است، از اندک فراغتی که امشب برایم حاصل شده استفاده می کنم و یک نوشته ی کاملن معمولی را می آغازم.
در این مدت شاید بیشتر از هر مدت دیگری اتفاقات کوچک و بزرگ برایم افتاده که برخی از آن ها که مایلم شما هم از آن ها مطلع باشید بدون هیچ ترتیبی این ها هستند:

1- برای بار چهارم یا پنجم در شش ماه گذشته عازم مشهدالرضا هستم. باری برای دیدار حنانه و خانواده ام بعد از یک ماه دوری. باری برای اردوی بشاگردی های عزیز. باری روز عرفه برای اردوی دانش آموزان دبیرستان هوشمند شهید آقایی. و این بار تاسوعا و عاشورا برای همراهی سه شیعه ی  آمریکایی که جز یکی که قبلن یک بار به ایران آمده، باقی اولین سفرشان است و هیچ فارسی نمی دانند. این بارها را به فال نیک می گیرم و مثل هر بار آن جا برایتان دعا می کنم.

2- از ابتدای امسال تدریس زبان انگلیسی را در یک مدرسه که اسمش را در بالا گفتم شروع کردم. من حالا یک آقا معلم هستم. قبلن تجربه ی تدریس در آموزشگاه ها را داشته ام. اما معلمی چیز دیگری است. این را در بشاگرد فهمیدم. جایی که من و مصطفی و فرهاد در کنار امین، (معلم سابقه دار!) برای اولین بار معلمی را تجربه کردیم و حالا که به تهران برگشتیم، همگی بالاتفاق معلم شده ایم. دانش آموزان خوب اند. بودن در کنارشان با صفا و لذت بخش است. و البته سخت هم هست. حواس جمع می خواهد و انرژی زیاد می برد. هر چه باشد به قول حسین غفاری ( هم او که مرا به وادی معلمی کشاند)، معلم، پیامبر پاره وقت است.

3- از محل کارم، فرهنگ سرای خانواده استعفا دادم و بعد از مدت ها به همکاری با دوست خوب و دیرینه ام حامد سلیمانی عزیز، پایان دادم. آن ها که اندکی از نزدیک مرا می شناسند، می دانند که این اتفاق در زندگی من چقدر بزرگ و مهم و تاثیرگذار است. دلایلم متقن و متعدد است. اما آن چه قصد را به تصمیم تبدیل کرد رفتار فرد کوچکی بود که من اسم آن را بی معرفتی "به معنای واقعی کلمه" می گذارم. دیدن این بی معرفتی از کسی که بسیار برایش مرام گذاشته بودم، سخت بود و باور نکردی. دلم شکست و حالم خراب شد، اما مثل هر بار اندکی بعد فراموش و خوب شد و من این ماجرا را و نام مسببش را به کسی نگفته و نخواهم گفت. تنها تلافی ام این است که جز یک بار که بعد این ماجرا برای هدایتش دعا کردم، دیگر هیچ وقت برایش دعا نخواهم کرد.

4- برادر کوچک ترم حمید، با پیشی گرفتن از من به سرعت خود را به دیار متاهلین رساند و به اصطلاح قاطی مرغا شد. البته هنوز در مرحله ی عقد به سر می برد. خلاصه که خبرهای خوش از بیت ما از جانب این طلبه ی شیردل است و همان طور که حسین عزیز فاش نمود مصراع ما همچنان مفرد است و کماکان عذب اوقلی هستیم.

5- در زمانی که مستعفی و بیکار بودم، از افراد و جاهای مختلف پیشنهادهای کاری وسوسه انگیزی می شد. بالاخره یکی را قبول کردم و اکنون در یک شرکت فیلمسازی خصوصی مشغول به کار هستم. "جنگ به شیوه ی آمریکایی" (War American Style) عنوان مستند تلویزیونی ده قسمتی است که به سفارش "پرس تی وی" (Press Tv) و به زبان انگلیسی تهیه و تولید می شود و قرار است سال آینده از این شبکه ی ماهواره ای تازه تاسیس جمهوری اسلامی ایران پخش شود. نقش من در این کار که فیلمبرداری مصاحبه هایش قبل از ورود من به پروژه، در انگلیس انجام شده، دستیاری فیلمنامه نویسی، دستیاری کارگردانی، دستیاری تدوین و غیره! است. کار جدیدم را بسیار دوست دارم و هر لحظه مشغول آموختن چیزی نو هستم.

6- حالا از روزی که خدا حنانه را به ما بخشید، یک سال و دو ماه و چهار هفته می گذرد و هر لحظه ی این 453 روز شیرین برای من مثل یک معجزه تازگی دارد. او نگاه می کند، می خندند، گریه می کند، شیر می خورد، آب می خورد، غذا می خورد، راه می رود، می دود، بازی می کند، می خوابد و با تک تک سلول هایش زندگی می کند. و هر بار هم که مرا دادا صدا می کند تمام شادی های عالم در دلم می ریزد. و اگر شعر گفتن بلد بودم دوست داشتم به همه بگویم که کودک چقدر بوی خدا می دهد و چقدر نشان دارد از هر آن چه به نام لذت و معنویت می شناسیم.

7- در تمام این مدت برای تمام اتفاقات کوچک و بزرگی که افتاد حرف هایی داشتم که باید و دوست داشتم بنویسمشان اما نشد. که ای کاش می شد. باید از رفتن قیصر می نوشتم. اتفاقی که حالم را آن قدر بد کرد چون آن که پیش از آن به یاد نداشتم برای نبودن کسی این چنین به هم بریزم. یاد آن روز غروب در نمایشگاه کتاب تهران که مثل همیشه من و حسین هم دیگر را اتفاقی دیدیم و بعد باز هم اتفاقی در جلوی غرفه ای چشممان به جمال قیصر روشن شد. کتاب جدیدش را خریدم و او با مهربانی برایم امضا کرد. او یکی از دو نفری بود که در تمام طول زندگی ام خواسته ام کتابش را برایم امضا کند (نفر بعدی هم در همان روز بود؛ سید مهدی شجاعی). و یاد آن غروبی که در گتوند خوزستان زادگاه او بودیم و یاد آن غروبی که دو روز راه بشاگرد تا مشهد، در اتوبوس بنز 302 قراضه ای کویر مرکزی ایران را در گرمای مرداد بدون کولر و حتی آبی برای خوردن می رفتیم و من و فرهاد نیلوفرانه ی قیصر را می خواندیم و بچه های جنوب، بی آن که بدانند شاعر این همه شعرهای پردرد کیست، گوش می دادند: خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن... ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن... و یاد آن روز غروب بزرگداشت قیصر شعر انقلاب، دانشگاه تهران و یاد هر غروب بی قیصر.... قیصر و ما ادرائک ما قیصر.

پی نوشت به سبک راوی:
1- خیلی چیزهای دیگر هم بود که خواستم بگویم. طولانی شد. باشد برای بار بعد. آن قدر نعمت افزون خدا بر سرم ریخته که نمی دانم چگونه شکر نعمت کنم. فقط مدام ترس این دارم که لایق نباشم و از کفم بیرون کنند. رفیق خوب نعمت است (البته علی نعمت هم رفیق خوبی است!) و رفقای خوب، نعمتی است که سراسر زندگی مرا گرفته. همیشه دوست داشتم برای هر کدامشان یک مطلب در راوی بنویسم تا همه بدانند چقدر خوب اند و چقدر زیاد. روزی این کار را خواهم کرد. خواهم نوشت. همان طور که درباره ی همه ی مطالب بالا بیشتر خواهم نوشت.
2- حسین عزیز با همه ی مشغله ای که دارد به اضافه ی تاهل، اما مرتب روایت می کند و من را شرمنده. هرچند گاهی برخی پی نوشت ها و حتی مطالبش برای خود من ثقیل و خارج از سواد است. راستی راست است که می گویند تاهل آدم ها را محافظه کار می کند؟ از حسین عزیز می خواهم در این دهه ی محرم، با نثر حسینی اش ما را به یاد نوشته های آتشین "مرتضی و ما" بیاندازد.
3- هر بار قول دادم زود به زود و مرتب بنویسم بد قول شده ام، این بار بگویم که: "اینقدر درگیر سه جایی که مشغول به کارم به علاوه درس و دانشگاه و حنانه ی در خانه هستم که هیچ متوقع مطلب بعدی نباشید"، شاید فرجی شد و رویت روایت بعدی قریب تر.

یا حسین

۸۶/۱۰/۲۴
مجید عزیزی

نظرات  (۳۱)

۳۱ خرداد ۸۷ ، ۱۶:۳۲ سید سعید سید صالحی
سلام.
چه عجب
مردیم دیگر از بی مجیدی. البته ما که هر هفته همدیگر را می بینیم اما غم قلم چیز دیگریست. حیفم آمد با این همه مشغله خدا قوت نگویم. برای اولین بار به شما و شاید به کسی حسودیم شد آن هم برای داشتن امضا از کسی که هنوز و هنوزها به او وام دارم. همان قیصر را می گویم. خوش به حالتان و بد به حال من که دیر شناختمش.
یا علی
سلام.
بین پست ها گشتم تا نوشته تان را پیدا کنم و اینجا عرض ادب بکنم.
عیدتان مبارک.
شاد باشید.
۱۶ اسفند ۸۶ ، ۰۷:۱۲ محبوبه خوانساری
سلام.متشکر از تذکر شما ولی من امضا را حذف نکردم.این عکس خیلی جاها منتشر شده و من از طریق ایمیل به همین شکل دریافت کردم که در فتوشاپ رویش متن نوشتم و لوگوی وبلاگم شد.
سلام ! امیدوارم خبر قاطی شدنت داخل مرغا رو بشنوم ! به حمید زرنگ تبریک بگو!
....من جایی حتی توی دنیای مجازی ندارم چه برسه به واقعی....
الحمدالله....چه خبره.
سلام دکتر .ممنون از اینکه علاوه بر مداوای بیماران به
مداوای بیکاران هم می پردازید.خداوکیلی اجرکم عند خدا
http://www.shindokht.com/images/pb0209.jpg
کاش می دیدمتون!...
۰۴ بهمن ۸۶ ، ۱۹:۵۸ زینب محمدزاده
سلام عمو مجید
باغ جانتان همه وقت
از اثر صحبت دوست
تازه
عطرافشان
گلباران باد
۰۲ بهمن ۸۶ ، ۱۶:۳۹ زهرا(یاسی)
سلام. اول که اومدم توی راوی فکر کردم توهم زدم. باور کردنی نبود که مجید عزیزی به روز کرده. خوشحالم بعد از مدت ها تاخیر نا بخشودنی ، حداقل با مو فقیت و دست پر اومدید. خدا رو شکر. ولی اینو بدونید آقای عزیزی همه توفیقات و نعمات در این زمان به واسطه امام زمان (عج) نصیب ما آدمها میشه و با هر توفیق مسئو لیتی به مسئولیت هامون در قبال آقا (عج) اضافه میشه.
می بینم حنانه خانم خواهر شوهر شدند به سلامتی. در مورد برادرتون هم به جای تبریک همون دعای همیشگی که امیدوارم به حق عشق پاک علی و فاطمه عشقی پاک و پایدار داشته باشند، انشاءالله. آقای عزیزی معلم شدن مسئولیت خیلی بالایی داره نباید طوری باشید که شاگرداتون بشن عین من که به خاطر بی کفایتی معلم زبانم در اولین سال آموزشی زبان در مدرسه و علی رغم علاقه ام به این درس تا زمان دیپلم گرفتن توش مشکل داشتم.
من همچنان در نوشتن هم پر حرفم و انگار نمی تونم این عادت رو ترک کنم. شما ببخش.
با آرزوی موفقیت روز افزون در پناه بی بی
مجید! برای لحظه لحظه هایی که با تو قاطی نیستم و زندگی نمیکنم سوگواری میکنم! باقی هم خدا و بس...
۲۸ دی ۸۶ ، ۱۰:۴۸ محمد امین
دلم برات خیلی تنگ شده. کاش من باز شاغل نمی شدم و مرخصی بی حقوق تو هم تموم نمی شد و باز توی گرمای بشاگرد می رفتیم سر کلاس و سر مسایل تربیتی دوره بحث می کردیم! کاش باز حسین اتاق رو پر ادوات نظامی و فشنگ و آر پی جی می‌کرد و حاجی باهاشون عکس مینداخت!
اصلا کاش گاز کارش رو به پایان می رسوند ...
یه حرف میزنم مجید خیلی جدی نگیرش...برای لحظه لحظه هایی که با تو قاطی نیستم و زندگی نمیکنم سوگواری میکنم.
سلام مجید اولا که اس ام است خیلی هال داد دوما اومدم اینجا برای این داش حسینت بنویسم که من دلم برا این مجید نکبت تنگ شده که دیدم خودت نوشتی و همه رو خوندم منو بگو که میخواستم بگم کی فرهنگسرایی بیام ببینمت چه حیف.زنگ میزنم بهت.
۲۷ دی ۸۶ ، ۱۰:۱۱ زینب محمدزاده
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست
ریشه ای هرگز اسیر باد نیست
۲۶ دی ۸۶ ، ۲۲:۲۳ مینا اریا
سلام
خسته نباشید
عمو مجید
خوب همه رو تو خماری گذاشتید
ولی به هر حال بابت همه اتفاقات خوب تبریک می گم
من همیشه منتظر نوشته هاتون هستم
زن گرفتن ربطی به آدم ندارد.
آدم اگر آدم بود اگر آدم شد اگر آدم ماند آدم آدم می شود.
۲۶ دی ۸۶ ، ۱۲:۳۶ زینب محمدزاده
سلام عمو مجید سلام ای معلم مهربان
خیلی خوشحالم که معلم شده ای . شغل شریفی است و واقعا شما شایسته اش هستی .
تبریک می گویم . عمو مجید موفق باشی و خداحافظ
۲۶ دی ۸۶ ، ۱۰:۲۶ محمدمهدی کارگر
سلام مجید!
چطوری؟
اولا خوشحالم به خاطر شغل های جدیدت و تبریک می گم, خصوصا این که معلم شدی!
ثانیا! معرفت در گرانی است, به هر کس ندهند! نمی دونم جنس این بی معرفتی که تو دیدی و چشیدی با جنس بی معرفتی که من هم در یکی دو سال گذشته از بعضی دوستان سابق دیدم و چشیدم, چقدر فرق داره, اما این رو بهت می گم که خیلی مهم نیست! فکرش رو هم نکن. قدر خودت رو بدون! شایستگی های تو خیلی زیاده.
سلام . کُشتی خودت رو با این خود افشاگری ! از هر دری سخنی الا سید محسن . خیلی مخلصیم هم کار ! ای سناریست ، ای کارگردان ، ای تصویر بردار ، ای تدوین گر ، ای ... و هزاران ای دیگر !
1) از این که تو شیدایی آفتابی شدی فهمیدم که کلا آفتابی شدی .
2) نه ، من دوست داشتم برم فکه ، ولی نه با حاجی .
3) بله اون عکس ها مال خودمه (پس فکر می کردی مال بابامه ؟)
4) اون عکس ها رو سال 79 تو روستاهای تربت حیدریه گرفتم (البته اگه به خودت زحمت می دادی و مطلبش رو هم می خوندی بد نبود)
5) من بعد از ظهرها دفترم هستم . (قبلش زنگ بزن)
6) به حمید بگو در عین حالی که تازه مرد شدی ، ولی خیلی نامردی !
7) پس خودت کی مرد می شی ؟!
8) قص علی هذا ...
۲۵ دی ۸۶ ، ۲۰:۵۸ زینب محمدزاده
عمو مجید در این روزهای عزیز وقتی دعا می کنی من را هم به یاد بیاور
و به راستی که صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است .
التماس دعا
سلام!
از وبلاگ راز دل(امین). من رو راهنمایی کردن تا شاید بتونم توسط شما یه میل یا راه ارتباطی با حمزه(فیلم سفر حج) پیدا کنم! لطف می کنید اگه یه کمکی در حد توانتون بدید!
۲۵ دی ۸۶ ، ۲۰:۵۵ زینب محمدزاده
سلام عمو مجید
خیلی خوشحالم که دوباره برگشتید
من از زمانی که در ستون دوطرفه نسل سوم مطلب می نوشتید شما را می شناسم
وقتی که از نسل 3 رفتید خیلی ناراحت شدم
اما ...
خوشحالم که دوباره می توانم از خواندن مطالبتان لذت ببرم
دلتان شاد وتلاشتان پربار
امروز 20 بار آمدم !!!!!!!!!!!!!
حسودی که نه ولی خیلی غبطه خوردم مجید ... خیلی!
۲۴ دی ۸۶ ، ۱۹:۱۵ باران محسنی
می آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
از لا به لای آتش و خون جمع کرده ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
دردی کشیده ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده ام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلی من العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است
این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
سلام...
یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است
عشق(ع)
سلام.با اینکه بچه دورو برمان زیاد دیده ایم هر بار که اسم حنانه را اینجا می بینیم باور کنید که آب دهانمان راه می یفتد.دست خودمان نیست.
خدا عاقبت به خیرش کند و زیر سایه ی پدر و مادر وامام زمان سلامت داردش!!!
خیلی خوبه که آدم سرش شلوغ باشه.خیلی خیلی
تحول در زندگی انسان ساز است
شاید هم .......
حرفم نمیاد ولی انگار مجبورم:دی
انشاالله که در این ماه چیزهای جدیدی بیاموزید و سرلوحه ی عمل کنید
التماس دعا
بسم الله
سلام. کاش از این شیعیان امریکایی همسفرتان مطلبی بنویسید.
باقی خدا و بس ...
سلام بر آقا مجید گل, ارادت فراوان من رو از دور دورا پذیرا باش حتما هم بهت زنگ می زنم :)
۲۴ دی ۸۶ ، ۰۹:۵۶ امیرحسین
اول سلام!
دوم خوشحالم! نه اینکه مطلبت آش خیلی دهن سوزی بوده باشه ها! نه! از دیدن مطلبت شاد شدم!
سوم ان شاالله خودتم ببینیم!
چهارم و منه التوفیق ...
....
...
..
.
وعلیه التکلان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی